در خونه رو باز کردم و رفتم داخل خونه...
_عزیزم...من اومدم...
ا.ت:.....
_منم دوست دارم عزیزم...هومم چه بوی خوبی میاد...
وارد اشپزخونه شدم و روی صندلی پشت میز نشستم...
انیا بدو بدو از طبقه بالا اومد و نشست رو پاهام...
_هی دختر خوشگلم...چه خبر...
انیا:.....
_اوووو...خوبه...
انیا از روی پاهام بلند شد و رفت نشست سر صندلی کناری...
_عزیزم...غذا اماده نشد...؟
ا.ت:......
_هووممم...مرسی...
ا.ت غذا رو گذاشت جلوم...
خودش هم روی صندلی نشست و شروع به غذا خوردن کرد...
وقتی غذا تموم شد ا.ت ظرف هارو جمع کرد...
_مرسی عزیزم...عالی بود...
ا.ت:.....
~.زینگ.زینگ.~
_من میرم ببینم کیه...
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت در...
وقتی در رو باز کردم با چهره خندون و چال دار هری رو به رو شدم...
_هی پسر...چی شده یادی از ما کردی...بیا تو اتفاقا ا.ت یه غذایی پخته...اومم...انگشتاتم باهاش میخوری...
خنده از روی لبای هری محو شد و فقط سرش رو تکون داد و اومد داخل...
_هی ا.ت...انیا...هری اومده...
هری:هی نایل بس کن...
_چی بس کنم هری...؟
چشمای هری پر از اشک شد...
هری:ببین نایل تو باید فراموشش کنی...اون رفته...باشه...؟
_هی هری...تو لازم نیس برای من تصمیم بگیری...ا.ت و انیا هستن و الان کنار من ایستادن...نمیبینی دختر خوشگلم چطور بهت داره لبخند میزنه...؟
چشمام پر از اشک شد و هری با تاسف سرش رو تکون داد...
هری:نایل...اگه بخوای این طوری پیش بری...مجبوریم منو پسرا تورو ببریم دکتر...
_هی هری...تو چت شده...من سالمم...هیچسم نیس...من...من...
اشک های گرم رو روی صورتم احساس کردم...
اون شب...اون شبی که باعث از هم پاشیده شدن خانوادم شد رو خوب یادمه...خیلی خیلی واضح...
~.فلش بک.~
_هی هی عشقم اروم اروم...نباید دختر خوشگلم اسیب ببینه...
من به ا.ت گفتم...
ا.ت:هی نایل من مواظبم...دختر خوشگلم تا چهار ماه دیگه به دنیا میاد...وووییی...
اون گفت و سوار ماشین شد...لبخند زدم و منم سوار ماشین شدم...
توی راه همش راجب اسم بچه حرف میزدیم...
ا.ت:نایل گفتم انیا...تمام...
اون داد زد و صداش تو کل ماشین پیچید...با خشم بهش نگاهی انداختم...
_اگه من بابا اون بچم...میگم باید اسمش انابل باشه...
من بلند تر از خودش داد زدم و اون اخم کرد و روش رو کرد اون ور...
تا خونه دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم...
وقتی رسیدیم...من اون ور خیابون خونمون پارک کردم...ا.ت با خشم از ماشین پیاده شد...
ماشین رو خاموش کردم و در رو هم قفل کردم...
ا.ت منتظر من نشد و داشت از خیابون رد میشد...
_هی ا.ت واستا واستا ماشین...نههههههههه...
~.پایان فلاش بک.~
بعد از اینکه هری رفت...خودم رو روی تختم انداختم و اشک میریختم...هنوز صدای جیغ بلندش توی گوشمه...
ا.ت:هی نایل...من اینجام...
سرم رو بلند کردم و به...وای خدای من...
_تو...تو...تو چطور...؟
ا.ت یه لباس سفید تنش بود و نور خیلی زیادی ازش منعکس میشد...اون خندید...یه خنده شیرین...
ا.ت:من اومدم بهت بگم...من همیشه کنارتم...دیگه اینقدر خودت رو لطفا عذاب نده...منو انیا همیشه اینجاییم...
دستش رو روی قلبم گذاشت...
_ولی من میخوام کنارم باشید...
با بغض گفتم و اون سرش رو تکون داد...
ا.ت:متاسفم نایل...این چیزی که شده...تو میتونی دختره دیگه ای رو پیدا کنی و باهاش دوست شی...امیدوارم خوشبت شی...و دیگه هم به من فکر نکن...زندگی کن...
اون گفت و پیشونیم رو بوس کرد...
من همین طور اشک میریختم...
ا.ت:خوب...باید برم...یادت نره بهت چی گفتم...زندگی کن...
اون گفت و کم کم داشت محو میشد...
_نه لطفا...نرو...خواهش میکنم...نه...
اون دست تکون داد و کاملا محو شد...
پایان...