Believe(Harry)

1K 38 7
                                    

برگه سنوگرافی به قلبم چسبوندم و اشک میریختم...
دستم رو گذاشتم روی شکمم و میمالوندم روش...
دکتر:بهتون تبریک میگم خانم ا.ت...
_ممنونم...
زود از دفتر دکتر بیرون اومدم...توی راهرو بیمارستان بالا پایین میپریدم و تند از پر بیمارستان خارج شدم...
سوار ماشین شدم و به طرف خونه هری حرکت کردم...
باید حتما زود بهش بگم...اون حتما خوشحال میشه...اون خودش همیشه میگه دارسی کوچولوم رو بیار دیگه...
جلوی خونش پارک کردم...چراغ ها خاموش بود...الان ساعت نه شبِ...سابقه نداره هری اینقدر زود بخوابه‌...
از ماشین پیاده شدم و برگه توی دستم بود...سر و وضعم رو توی اینه بغل ماشین چک کردم...
اروم به طرف در خونه رفتم و زنگ رو زدم...
موهامو گذاشتم پشت گوشم...
صدای پای یه نفر اومد...من خودم رو مشتاق نشون دادم و اماده بودم که بپرم بغل هری که...
وقتی در باز شد تمام خوشحالیم فرو ریخت...
یه دختر...که یه ملافه سفید دورش بود درو باز کرد...
اونم همین طور داشت به من نگاه میکرد...
امیلی:تو کی هستی...؟
اون دختر پرسید و من دهنم رو باز کردم که چیزی بگم که صدای هری از اتاق اومد...
*امیلی...کی بود...؟اگه کسی نیست زود بیا عشقم...*
بغض کردم...مطمعنم صدای خودش بود...دیگه کی جز هری توی اتاقه...اون به هیچکس جز من نمیگه عشقم...
امیلی:لطفا زود کارت رو بگو باید برم...
من سرم رو تکون دادم و برگه رو جلوش گرفتم...
_اینو...اینو بده به هری...لطفا خودت بازش نکن...فقط الان بهش نده...بذار فردا...خوب...؟
اون دختر سرش رو تکون داد و برگه رو ازم گرفتم...
بغض توی گلوم هر لحظه بیشتر میشد...
_ممنونم...
گفتم و اون در رو بست و رفت...
رفتم داخل ماشینم نشستم...دیگه نمیتونستم بغضم فرو کش کنم و شروع کردم به زار زدن...
این انساف نیس...اصلا انساف نیس...
بعد دوسال دوستی...و حالا که من بچه اونو داخل شکمم دارم...اینجوری بهم خیانت کرد...
همین طور اشک میریختم...
موبایلم رو برداشتم و شمارشو گرفتم...
بعد سه بوق جواب داد...
هری:سلام عشقم...
صدام رو صاف کردم...
_سلام...خوبی...؟
هری:صدای ترو که میفهمم خوب میشم...
چند قطره اشک از چشمم افتاد...کاشکی حرفات یه ذره هم به واقعیت نزدیک بودن...
_کجایی...؟
اون یکم من من کرد ولی اخر گفت...
هری:خونه نایل هممون جمع شدیم...چطور...؟
بغضم بیشتر شد...اون هیچ وقت به من دروغ نمیگفت...
_هیچی‌...خوش بگذره...
گفتم و بهش اجازه ندادم حرفی بزنه و‌قطع کردم...
بغضم رو قورت دادم...گوشیم رو پرت کردم سر صندلی بغل...
ماشین رو روشن کردم که صدای گوشیم اومد...
عکس هری روی صفحه‌ بود...بهش اهمیت ندادم و به سمت خونم رانندگی کردم...
وقتی ماشین رو توی پارکینگ خونم پارک کردم...
گوشیم رو از روی صندلی بغل برداشتم...یه پیام از طرف هری به اضافه ده تا زنگ...
وارد خونه شدم و روی مبل نشستم...پیامش رو باز کردم...
~.هی...ا.ت...دارم نگران میشم...چرا گوشیت رو جواب نمیدی.~
بهش پوزخند زدم...نگران من که نیشتی...نگران اینی که یه دفعه از خیانتت بویی نبرم...
از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاقم...در رو باز کردم و خودم رو روی تختم انداختم...بدون اینکه لباسام رو عوض کنم...
همین طور اشک میریختم...اون چطور تونست...
من...من...دوسش داشتم ولی اون...
با فکر کردن به این فکر های نفرت انگیز خوابم برد...
~.صبح روز بعد.~
با صدایی یه نفر که داشت داد میزد و با مشت به در میکوبید از خواب پریدم...
هری:ا.ت...ا.ت...لطفا درو باز کن...خواهش میکنم...من برات توضیح میدم...
معلومه که اون هریِ...بذار اینقدر پشت در بمونه تا زیر پاهاش علف سبزشه...
هری:لطفا...درو باز کن...من...من...دارم بابا میشم اره‌‌‌‌...درو باز کن...خواهش میکنم...من همه چیز رو برات توضیح میدم...
بهش اهمیت ندادم و سرم رو توی بالشت فرو کردم که‌ صدای زنگ گوشیم اومد...هری بود...زود ریجکتش کردم...ولی دست بردار نبود...برای بار اخر که ردش کردم یهو صدای داد بلندش اومد...
هری:درو باز کن عوضی...من پدر اون بچم و تو هیچ حقی نداری با من اینطور رفتار کنی...
یه نشخند زدم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم...
دیشب کجا بودی ببینی چطور گریه میکردم و زجه میزدم...برو بمیر...
بعد پنج دقیقه...دیگه صدایی نیومد...پس اون رفته...
از سرجام بلند شدم...لباسای دیشبم رو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم...رفتم داخل اشپزخونه و برای خودم قهوه درست کردم...
نشسته بودم داشتم قهوه میخوردم که صدای زنگ در اومد...
اوه نه دوباره هری...دیگه جوش اوردم...رفتم سمت در و درو سفت باز کردم...
خودش بود...چشماش سرخ بودن و صورتش خیس بود...
_چی میخوای...؟
داد زدم و اون با چهره نگران نگام کرد...
هری:من...من...
_لطفا خفه شو...نمیخوام چیزی بشنوم...همین که دیشب رو برام زهر مار کردی بسمه...
هری:من برات توضیح میدم...
_چیرو میخوای توضیح بدی...میخوای بیای بگی که چطور فرو کردی توی اونو توضیح بدی...؟
اون یهو چشماش گرد شد...
هری:من...دیشب...من دیشب خونه نایل بودم...همون طور که بهت گفتم...
_اوه...پس من برگه سنوگرافیم رو به مشوقه جناب عالی ندادم...؟
اون با چشمای از حدقه در رفته و با تعجب بهم نگاه کرد...
هری:من...؟من امروز صبح برگه سنوگرافیت رو روی اپن پیدا کردم...فکر کردم چون حاملت کردم ازم ناراحتی...واسه همین زود اومدم اینجا...
من بهش با تعجب نگاه کردم...
_راست میگی...؟
اون امد جلو و من یکم رفتم عقب...
هری:باور کن راست میگم...به جون بچم که تو شکمته رایچست میگم...من دیشب اصلن خونه نبودم...اومدم خونه هم خونه کاملا کثیف بود...اول فکر کردم دزد اومده...بعد که دقت کردم دیدم چیزی از وسایل کم نشده...جز یه دست از لباسایی که توی خونم داری...باور کن راست میگم...من به خاطر اینکه زود بیام پیشت حتی به پلیس هم زنگ نزدم...
_ولی...وقتی دم در خونت بودم صدات از توی اتاقت اومد...
هری:بعد این همه توضیح...بازم تو باور نمیکنی...؟
اون داد زد...
من دستش رو گرفتم و کشیدمش اوردمش توی خونم...
در رو بستم...
_اروم باش باشه...من باور میکنم خوبه...؟
اون عصبانیتش از بین رفت و یه لبخند کج و کله زد...
هری:ممنونم که باورم داری...
اون لبخند زد و لباش رو گذاشت روی لبام...منم همراهیش کردم...لبامون روی هم تکون میخوردن و زبونامون با هم بازی میکردن...اون داشت دستش میرفت سمت سوتینم که زدم روی دستش...
_اقای استایلز من باردارم...
با صدای نازوک گفتم و اون خندید و لب پایینیم رو گاز گرفت...
هری:خیلی دوست دارم...بیشتر از هر چیزی...
_منم همین طور...
گفتم و هم دیگر رو بغل کردیم...
هری:باورم داری‌‌‌‌...؟
_باورت دارم...
~.پایان.~

••••••
و یک‌ داستان چرت دیگه از من:||||

Short StoryTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang