One Direction +18

2.7K 90 85
                                    

(بچه ها یه نکته...من‌توی جایی که دارن حرف میزنن پسرا اسمشون رو مینویسم...ولی جاهایی که خودم دارم میگم مشخصات تشون رو مینویسم...چون تو اسمشون رو ینی نمیدونی)
•تو تازه از سرکار برگشتی...ساعت دوازده شبه و هیچ کس داخل خیابون نیس...همه جا تاریکه و تنها نوری که هست نور چراغ برق که خیلی کمه...•
•تو میای از توی کوچه ای رد بشی که...•
-وای بچه ها...چه لغمه ی چرب و نرمی گیرمون اومده...جووون‌...
•تو خشکت میزنه...پنج تا پسر اول کوچه واستاده بودن...(خونت توی یه کوچه هست که بمبسته)...توتا میای کلیدات رو دربیاری که درخونه رو باز کنی یکی از اون پسرا که موهای قهوه ای داره میاد طرفت و...•
لیام:نچ...نچ...نچ...تو امشب برای مایی...فکر کردی میذاریم قسر(درسته؟)در بری...نه...تو امشب باید به ما حال بدی خانم خانوما...
•و بعد هر پنج تاشون بلند خندیدن...تو توی شک بودی و نمیدونستی چیکار کنی...•
ا.ت:خواهش میکنم‌...بذارید برم...خواهش میکنم...
•تو جیغ میزدی و گریه میکردی ولی اونا همین طور میخندیدن...•
هری:اَه...این قدر جیغ جیغ نکن دختره ی هرزه...تو امشب ماله مایی...اونجای من از همین الان سفت و برامده شده به خاطر سینه های خوش فرم تو...
•اون میگه و لباش رو لیس میزنه...•
ا.ت:نه...لطفا بذارید برم...
•یکی از اونا که موهای قهوه ای و چشای ابی داره میاد جلوت وایمیسته و...•
√شق√
•یکی سفت میزنه توی گوشت...تو میوفتی روی زمین...•
لویی:اینجا من رییسم...و من میگم تو امشب با ما میای و فردا هر جهنمی که میخوای میری...مفهوم شد...
•داد میزنه و تو با سر حرفش رو قبول میکنی...اون پسر که گفت رییسه به دوتا از اون پسرا دستور میده که تورو بیارن...•
لویی:زین...هری...بیاریدش...
•اون دوتا پسر که الان اسمشون فهمیدی که زین و هری هستن میان و تو رو میبرن...•
ا.ت:مستر زین...پلیز...من رو نبرید...خواهش میکنم...
•زین خم میشه و اروم دم گوشت میگه...•
زین:منم اصلا علاقه ای به این کار ندارم...ولی...مجبورم...درک کن...لویی رییسه...نه من...
•تو بغض کردی...اونا تورو میبرن و پرتت میکنن داخل یه ماشین مدل بالا(فراری)...تو سفت میخوری به در ماشین...و زین یه طرفت نشسته و هری هم یه طرف دیگت...اون پسر مو قهوه ایه و لویی جلو نشستن که لویی جای راننده نشسته بود...•
لویی:نایل...برو صندوق عقب...
نایل:هرچی شما بگید...
•نایل ناراحت شد و رفت در صندوق عقب رو باز کرد و رفت داخل و در رو بست...•
لویی:هری به دهن این جنده...
ا.ت:من اسم دارم جناب لویی خان‌...
لویی:تو حرف من نپر جنده...هری روی دهنش چسب بزن تا دیگه فَک نزنه...
هری:باشه...
•بعد اروم گفت...•
هری:متاسفم...
•این رو میگه و روی دهنت رو چسب میزنه...لویی راه میوفته...پنجره ها دودیه و تو هیچی نمیبینی...همین طور اشک میریزی...بعد تقریبا سی دقیقه رسیدید...•
لویی:بیاریدش اول اتاق من...بعد لیام...بعد نایل...بعد زین...بعد هم هری...
هری:چرا من اخر...
لویی:چون تو از همه کوچولو تری پس حرف نباشه...
•زین و هری بازو هان رو میگیرن و میبرنت داخل خونه...خونه ی بزرگی بود و خیلی هم قشنگ بود...زین و هری تورو داخل یه اتاق بزرگ میبرن و میشوننت روی تخت و زین میره در یکی از کمد هارو باز میکنه و یه لباس خواب کوتاه ناجور قرمز برمیداره و میاد طرف تو...•
زین:اینو بپوش تا لویی بیاد...اگه نپوشی...بدبختت میکنه...
•تو با انگشت به چسب روی دهنت اشاره میکنی...•
هری:اوپس...چسب رو یادم رفت در بیارم...
•هری میاد جلو و چسب روی دهنت رو بر میداره و با زین از اتاق میرن بیرون...•
•تو از روی تخت بلند میشی و اون لباس خواب ناجور رو میپوشی...خودت رو توی ایینه نگاه میکنی...شکاف سینه هات خیلی واضحه...و تو این جوری دوست نداری...بغض میکنی و به خودت لعنت میفرستی که چرا به حرف اقای جیمز(رییست)گوش ندادی و زود به خونه نرفتی...همین طور که داشتی فکر میکردی یهو در با شدت باز شد و با شدت هم بسته شد...لویی در رو قفل کرد و اومد نزدیک...تورو بغل کرد و لباش رو روی لبات گذاشت و وحشیانه میبوسید...همین طور که داشت لبات رو میبوسید حرکت کرد و پرتت کرد روی تخت...قبل از اینکه بیاد روت تمام لباساش رو در اوورد و بعد اومد روت...تو نفس نفس میزدی و چشات رو بسته بودی تا بدن برهنه لویی رو نبینی‌...لویی توی یک چشم به هم زدن لباس خواب رو از تنت در اوورد و پرت کرد اون ور...بعد یکی از سینه هات رو گرفت و کرد توی دهنش و نوک سینه ات رو میمکید و گاز میگرفت...تو هم آه و ناله میکردی ولی لویی اصلا اهمیت نمیداد...•
لویی:تو باید برای من س.ا.ک بزنی...زود باش...
•لویی خودش رو بلند کرد و اونجاش رو گرفت و گذاشت جلوی صورتت...•
لویی:زود باش...
•لویی تاکید میکنه و اونجاش رو جلوی صورتت تکون میده...تو چشات رو میبندی و ذونجاش میگیری و میذاری داخل دهنت...لویی بالای سرت آه و ناله میکرد و تو هم با زبونت میکشیدی روی اونجاش...بعد چند بار که تو زبونت رو روی اونجاش کشیدی اون اومد و خودش رو توی دهنت خالی کرد...•
ا.ت:اَه این چه کاری بود...توف....توف...چرا توی دهنم خالی میکنی خودت رو...توف...توف...
•لویی بلند بلند میخنده و میگه...•
لویی:به تو ربطی نداره...پاشو لباس بپوش...لیام منتظرهته...

Short StoryWhere stories live. Discover now