Hela Mig 1

467 36 4
                                    

Part1

با احتیاط خم شد و یکی از چشم‌های کشیده‌اش رو بست تا نور تیز خورشید باعث به‌‌هم‌ریختن تمرکزش نشه. صدای بچه‌های حسود اطرافش که دائم حرف می‌زدند و نمی‌خواستند بذارند که به مرحله آخر بازی لی‌لی برسه، باز هم نمی‌تونست عزم راسخش رو از بین ببره. با وجود سن کمش، روحیه‌ی رقابت طلبانه‌ای‌ داشت که باعث می‌شد توی همه‌ی بازی‌ها برنده باشه. کمی خم شد، دستش رو کج کرد و توی یک لحظه سنگ کوچیک و تخت رو پرتاب کرد. سنگ کوچیک روی زمین افتاد و با چند بار بالا‌‌‌وپایین و کشیده‌شدن روی زمین، بالأخره روی خونه‌ی مد نظرش، یعنی نُه ایستاد.
با لبخندی که به غرور کودکانه‌اش عجین شده بود، صاف ایستاد. به چهره‌ی کلافه‌ی پسر بچه‌های اطرافش نگاه کرد که از بردن پی‌در‌پی‌اش خسته شده بودند، نگاه کرد. رو‌به‌روی خونه‌ی اول ایستاد و با بالا‌گرفتن یکی از پاهاش، شروع کرد به حرکت‌کردن.
گاهی بعضی خونه‌ها رو تک‌پا و گاهی بعضی‌ها رو با بازکردن دوتا پاش پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند ثانیه که دوباره لی‌لی‌کنان برگشت، سنگی که برداشته بود رو توی هوا پرت کرد و دوباره گرفتش. با قیافه‌ای که انگار توی لیگ برتر و جهانی لی‌لی برنده شده، دست‌های کوچیکش رو، روی سینه‌اش قفل کرد و مثل همیشه نگاه از بالاش رو، روی دوست‌هاش قفل کرد؛ البته که نمی‌شد اسمشون رو دوست گذاشت. اون‌ها فقط به‌خاطر مشهور‌بودن تهیونگ توی اون پارک باهاش می‌گشتند تا بتونند بازی کنند.
- خب؟ حالا کی قراره رقیب من باشه؟
- من هم می‌تونم بازی‌ کنم؟
نگاهش رو از بین بچه‌هایی که کنار رفتند، رد کرد و به پسر بچه‌ای که با خجالت و انگشت‌هایی که توی هم می‌پیچید، نگاه کرد. اون پسر رو خوب می‌شناخت. هه‌جان، پسر زن تنهایی که به‌تازگی از از همسرش طلاق گرفته بود و با کار‌کردن توی بانک، زندگی خودش و پسرش رو می‌گذروند. خوب به‌یاد داشت که هروقت با مادر‌ و‌ پدرش بیرون می‌رفت، چطور پسرک از دور با حسرت نگاهش می‌کرد. همین موضوع باعث حس قدرت برای تهیونگی بود که با وجود سن کمش، به‌شدت لوس بار اومده و همه رو از بالا نگاه می‌کرد. فکر می‌کرد حالا یک شاهزاده‌ است که می‌تونه به همه دستور بده و هرکسی که دلش بخواد رو زیر کلام تندش خرد بکنه. اون فقط ۳ سالش بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌دونست چرا این‌قدر با اطرافیانش تنده و زبونش برّنده‌ست.
این موضوع برای مادر‌ و‌ پدرش اهمیت نداشت؛ حاضر جوابی‌هاش رو پای شیرین زبونی‌اش می‌گذاشتند و حتی به خودشون زحمت نمی‌دادند که روی این موضوع حساس باشند و جلوی تهیونگ کوچولوشون رو بگیرند تا دل بقیه رو نشکنه.
تهیونگ نگاه سنگین و تحقیر‌آمیزش رو از سر تا پای پسر خجالتی گذروند و چند قدم نزدیکش شد. ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی پسر زد که باعث دو قدمی عقب بره.
- تو؟ تو می‌خوای با ما بازی کنی؟
پسر نگاهش رو به زور بالا آورد و به چشم‌های مشکی و وحشی پسر نگاه کرد.
- آ-آره، اگه مشکلی نداره.
تهیونگ با صدای بلندی زیر خنده زد و به نگاه متعجب هه‌جان اهمیتی نداد.
- من با پسر بچه‌هایی که تربیت درست‌و‌حسابی ندارند بازی‌نمی‌کنم.
این‌ بار هه‌جان کمی اخم‌هاش رو توی هم کشید و به تهیونگی که کمی ازش قد بلند‌تر بود، چشم دوخت.
- مگه تربیت من چشه؟
-چش نیست! تو بدون پدر بزرگ شدی و قطعاً اندازه‌ی یک دنیا کمبود داری. فکر کردی ندیدم که چطوری حسرت محبت پدر‌ و‌ مادرم به من رو می‌خوری؟ دلم برات می‌سوزه که حتی نتونستی تو زندگیت یکم محبت و عشق‌ کامل و واقعی رو داشته باشی. ترجیح می‌دم با کسایی بازی کنم که حداقل توی یک خانواده درست‌ و‌ حسابی بزرگ شده.
چشم‌های معصوم و درشت هه‌جان پر از اشک شد و قطره‌ای شفاف از بین مژه‌های کوتاهش، روی پوست سفید گونه‌اش چکه کرد. پسرک صدای خورد‌شدن غرور و شکستن قلبش رو به وضوح شنید. مادرش شب‌ و‌ روز تلاش می‌کرد تا نبود پدر بی‌مسئولیتش رو حس‌ نکنه و حالا بچه‌ی گستاخی مثل تهیونگ، فقط‌ به‌خاطر موضوع کوچیکی انقدر خوردش کرد و پدر نداشتنش رو به روش آورد. دیگه نتونست تحمل بکنه، با دو به سمت خونه دوید تا توی بغل پر مهر مادرش گریه بکنه.
تهیونگ با نگاهی بی‌تفاوت، سنگ توی دستش رو به سمتی پرتاب کرد و بی‌توجه به بچه‌های دیگه به طرف خونه رفت. با توجه به آفتابی که وسط آسمون صاف و آبی سئول بود، ساعت باید نزدیک یک می‌بود و تهیونگ با اون حجم فعالیت کلی گرسنه‌اش شده بود.
قدم‌های کوچیکش رو سمت خونه‌ی ویلاییشون برداشت و با رسیدن بهش، زنگ کوچیک قرمز رنگی که مثل گیلاس بود و تهیونگ علاقه‌ی خاصی بهش داشت رو فشرد. بعد از چند لحظه که سرش رو با نگاه‌کردن به حیاط سرسبزشون گرم کرد، در توسط مادرش باز شد.
مادرش با لبخند به پسر کوچیکش که مثل همیشه سر همون زمان همیشگی به خونه برگشته بود، نگاه کرد و دست‌هاش رو برای به‌آغوش‌کشیدن تهیونگ باز کرد. تهیونگ با دیدن این کار مادرش، با دو خودش رو بین دست‌های فرشته‌ی زندگی‌اش پرتاب کرد و صورتش رو به شکم مادرش فشرد.
ریوجین ابریشم‌های سیاه پسر رو نوازش کرد و بوسه‌ای روشون زد.
- سلام ماه کوچولوی من. امروز بهت خوش گذشت؟
تهیونگ از بغل مادرش بیرون اومد و همون‌طور که جلو‌جلو می‌رفت، شروع به تعریف‌کردن روزش کرد.
- مامان، باید می‌دیدی چطور توی لی‌لی برنده شدم!
ریوجین با لبخندی که عشق به تک پسرش توش کاملاً مشخص بود، به صحبت‌های پرهیجان گوش داد. وقتی به صورت تهیونگ نگاه می‌کرد، صورت مردی که عاشقش بود، به‌نظرش می‌اومد. چشم‌های کشیده‌‌ی زیباش، دقیقاً مثل چشم‌های همسرش بود و همین باعث می‌شد هزاران بار بیشتر عاشق تهیونگ باشه.
- تو پسر قهرمان منی، معلومه که توی همه‌ی بازی‌ها برنده می‌شی. حالا برو دست‌هات رو بشور تا ناهار بخوری، یک خبر خوب برات دارم.
تهیونگ راه رفته رو برگشت و به مادرش که اون سمت جزیره‌ی آشپزخونه ایستاده بود، با نگاهی که آغشته به تعجب بود، نگاه کرد.
- چه خبری مامانی؟
زن کاسه رو از رامیونی که پخته بود، پر کرد و چند تکه گوشت سرخ شده، به همراه یک تخم‌ مرغ پخته روی رشته‌های آماده گذاشت.
- امشب قراره مادربزرگ و پدربزرگ از دگو بیان و پدرت هم بره دنبالشون؛ حتی قراره چند روز هم پیشمون بمونند.
چشم‌های تهیونگ از اومدن اسم مادربزرگ و پدربزرگش ستاره‌بارون و اندازه‌ی دوتا گیلاس شد. با شوق کودکانه‌اش بالا‌وپایین پرید و صدای جیغش باعث لبخند مادرش شد. به‌سرعت سمت دستشویی دوید تا دست‌هاش رو بشوره و غذا بخوره. چطور باید کل روز رو صبر می‌کرد تا دوتا از بهترین افراد زندگی‌اش رو ببینه؟
بعد از اینکه برگشت و غذا خورد، مشغول بازی‌های هرروزش شد و تلویزیون نگاه کرد. هرلحظه نگاهش به گذر کند عقربه‌های ساعت بود. خورشید هم انگار قصد نداشت دل از آسمون بکنه. روز به‌سختی و با هزارجور بهانه‌گرفتن گذشت. شب که رسید و زنگ در خونه به‌ صدا در اومد، سمت در پرواز و بعد از باز کردنش خودش رو توی بغل پیرزن پرتاب کرد. پیرزن با محبت پسرک رو به خودش فشرد و بوسه‌ای روی موهاش زد.
- سلام قشنگ‌ترین پسر دنیا، دلتنگ بودم عزیز‌ترین!
پسرک عطر بهارنارنج زن رو عمیق بو کشید. مشامش از لطیف‌ترین بویی که تا به‌حال حس کرده بود، به آرامش رسید.
- خوش اومدی مامان هه‌را، دل من هم برات تنگ شده بود.
پیر زن لبخندی زد و با کنار رفتنش، همسرش هم داخل شد و نوه شیرینشون رو محکم به‌ آغوش کشید؛ انگار که می‌خواست تمام دلتنگی این مدت رو با فشردن پسر به‌ خودش از بین ببره.
وقتی رفع دلتنگی‌هاشون از بیرن رفت، پدر خونه هم آخرین نفر وارد شد. همه یک راست به سمت میز شام رفتند. با خنده و شیرین زبونی‌های تهیونگ و صد البته لذت از غذا‌های رنگ‌ و‌ وارنگی که ریوجین درست کرده بود، شبشون سپری شد و عقربه‌های ساعت این بار توی لحظات خوششون باهم مسابقه دادند و روی عدد ۱۱ قفل شدند. تهیونگِ کوچک کم‌کم چشم‌هاش رو می‌مالید؛ اما دلش نمی‌خواست از کنار پدربزرگ و مادربزرگش جم بخوره.
پدرش با خنده به چهره‌ی خواب‌آلود و چشم‌های به زور باز مونده‌ی پسرش نگاه کرد.
- تهیونگ، عزیزکم، بهتره بری بخوابی. بقیه‌ی وقت گذروندن‌ها باشه برای فردا.
تهیونگ بی‌میل نقی زد و سرش رو تکون داد.
- اما بابا...
پدرش لبخندی به پلک‌های پسرش که روی هم میفتاد، زد و از جاش بلند شد.
- پاشو پسرم، بوس شب‌ بخیرت رو بگیر که وقت خوابه.
تهیونگ بی‌میل از جاش بلند شد و بوسه‌ای روی گونه پدر‌بزرگ و مادربزرگش گذاشت و متقابلاً بوسه‌ی پر مهر و محکمی ازشون گرفت.
- شب‌ بخیر مامان هه‌را، شب‌ بخیر بابا هیچول.
پیرزن و پیرمرد با لبخند به تلفظ شیرین اسم‌هاشون توسط تهیونگ گوش دادند و کیلو کیلو قند توی دلشون آب شد. تهیونگ که سمت اتاقش رفت، پدرش هم پشت سرش وارد شد تا به پسرش توی عوض‌کردن لباس‌هاش کمک بکنه. بعد از پوشیدن تیشرت و شلوار آدم‌ فضاییش، روی تختش خوابید. پدرش پتو رو، روی تنش کشید و با بوسه‌ای که روی پیشونیش زد بهش شب‌ بخیر گفت. تهیونگ عادت‌های خیلی از بچه‌ها رو نداشت. هیچ‌وقت شب‌ها درخواست قصه‌ی شب نمی‌کرد یا نمی‌خواست یکی از والدینش کنارش بمونن تا خوابش ببره. این هم یکی از دلایلی بود که پسرک رو از بچه‌های دیگه متمایز می‌کرد. بعد از این که پدرش از اتاق بیرون رفت، محوطه‌ی امنش فقط با نور کم سوی هالوژن آبی رنگ روشن موند. پلک‌های خسته‌اش بعد از چند ثانیه زل‌زدن به سفیدی بی‌کران سقف، مقاومتش رو از دست داد و اجازه داد مژه‌هاش به آغوش هم برگردند و چشم‌هاش بسته بشه. بدن کوچیکش آروم گرفت و قلبش با نبض منظمی تپید.
ساعت‌ها گذشت و تهیونگ توی دنیای رؤیا و خواب کودکانه‌اش، لحظات آرامش‌بخشی رو می‌گذروند که صدایی از انتهای ذهنش به گوش رسید. صدایی زمخت، اما زنونه که توی اون دنیای آبی و لطیف، عجیب و صد البته کمی ترسناک بود.
- تو، بچه‌ی شرور و گستاخ! فکر می‌کنی لیاقت محبتی که می‌گیری رو داری؟
تهیونگ روحیه‌ی نترسش رو جلو آورد و اخم‌هاش رو توی هم کشید. توقع داشت الان خواب چند تا پاپی یا دایناسور خوشگل ببینه؛ اما این صدای زننده داشت کلافه‌اش می‌کرد.
- تمام کسایی که بهت محبت می‌کنند، از اطرافت حذف می‌شند. دیگه عشق‌ واقعی رو نمی‌بینی، تا وقتی که بتونی خودت یک عشق حقیقی رو پیدا و براش تلاش کنی. باید بفهمی ترس از دست‌دادن و کمبود عشق چطوریه!
باد تندی وزید و دنیای روشنش ناگهان به خاکستری تغییر رنگ داد. قبل از این‌ که واقعاً بترسه، مغزش اخطار داد و چشم‌هاش سریع باز شدند. روی تختش نشست و به نور خوشید که از بین تار‌ و پود پرده‌ی حریرش گذر کرده بود، نگاه کرد. انگشت‌های کوچیکش رو، روی چشم‌هاش کشید و کمی مالششون داد. از روی تخت پایین اومد و جلوی پنجره‌ ایستاد. نگاهش رو به شاخه‌ی درخت کنار پنجره داد و سعی کرد با مشغول‌کردن خودش، خوابی که دیده رو فراموش بکنه.
- هی، گنجشک کوچولو.
پرنده سرش رو سمت تهیونگ برگردوند؛ اما فقط چند ثانیه گذشت که پرنده خشکش زد و بعد از روی شاخه درخت روی زمین پرت شد. انگار که سکته کرده یا صاعقه‌ای بهش خورده باشه.
تهیونگ با تعجب سرش رو از پنجره بیرون کرد و گنجشکی که روی چمن‌های حیاط بی‌جون افتاده بود، نگاه کرد. شونه‌هاش رو بالا انداخت و دوباره بی‌تفاوت نگاهش رو اون سمت حیاطشون گردوند. با دیدن گربه‌ی سیاهی، گل از گلش شکفت و با صدای بلند توجهش رو جلب کرد.
- هی، گربه کوچولو. بیا این گنجشکی که اینجاست رو بخور!
گربه با شنیدن صدایی سرش رو بلند کرد و دست از لیسیدن خودش برداشت. خواست بلند بشه و چند قدم به جایی که تهیونگ اشاره کرده نزدیک بشه؛ اما اون هم به سرنوشت پرنده دچار شد. انگار قلبش به‌طور ناگهانی ایستاد. تن سیاه و بی‌جونش همون‌جای قبلی‌اش افتاد.
تهیونگ کمی ترسید.
چرا امروز همه حیوون‌های اطرافش می‌مردند؟ نکنه از سم‌های روی گیاه‌های حیاطمون خورده بودند؟ با همین نتیجه‌گیری کودکانه، از اتاق بیرون زد و به سرعت راهروی تاریک رو پشت سر‌ گذاشت. پله‌ها رو دوتایکی پایین اومد. وقتی مادربزرگش رو، روی مبل دید، همه‌چیز رو فراموش کرد و راهش رو سمتش کج کرد.
- مامان هه‌را!
پیرزن با صدای نوه‌اش لبخندی زد. از روی مبل بلند شد تا اون رو در آغوش بگیره؛ اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که چهره‌اش توی هم رفت. دستش رو، روی قلبش گذاشت و روی زانو‌هاش سقوط کرد. تهیونگ با دیدن این صحنه جیغ زد و همین صدای ترسیده، باعث شد مادرش که توی آشپزخونه بود، سریع به‌سمتشون برگرده. با دیدن زن پیر که روی زمین افتاده و چشم‌هاش بسته شده بود، لیوان قهوه‌اش رو پرتاب کرد و با دو خودش رو بهش رسوند.
- پدر، چانیول، زود بیایین! مادر حالش خوب نیست.
دو مرد با عجله خودشون رو از حیاط به خونه رسوندند و دور زن حلقه زدند. بی‌توجه به تهیونگی که با ترس به سومین صحنه‌ی مرگ امروزش نگاه می‌کرد...
چه اتفاقی داشت توی زندگیش می‌افتاد؟

_______________________________
سلام بهتون
نیا صحبت می‌کنه🐨
خوشحالم با یک کار چند پارتی در خدمتتونم. راز بزرگی توی همین پارت اول ایجاد شد، که از الان بگم حالا حالا‌ها قرار نیست داستان پشتش رو بفهمین. مشتاقم نظرات زیباتون رو بخونم.
*بوسیدن پلک‌هاتون
خونه‌ی‌من:
" https://t.me/+rdJYTezm7EkwMDc0 "

Hela MigWhere stories live. Discover now