Part 9
متعجب پلک زد و کمی بدنش شل شد.
حداقل خیالش راحت شد که خبری از دزد و اسلحهی سرد و گرم نیست. با کتونیهای سادهاش، پاش رو توی مسیر قرمز رنگ گذاشت و دستش رو به دیوار تکیه داد تا بتونه توی اولین فرصت و دردسر به خودش مسلط بشه. گلبرگهای رز و کاغذهای آویزون اینقدر زیاد بودند که حتی کف زمین و سطح سقف معلوم نمیشد. وقتی از راهرو گذشت و پلههای طبقهی بالا که سمت چپ بود رو پشتسر گذاشت، به سالن پذیرایی که میز پایهکوتاهی وسطش بود و یک مبل دو نفره بین بینهایت شمع وارمر احاطه شده بود، نگاه کرد و دهانش باز موند.
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک، بهسمت راهرو برگشت. اون آوای دلانگیز، مثل نغمهی خوندن پرندهای توی دشتی که تفاوت کمی با بهشت داره، بود. چیزی توی اون صامت و مصوتهایی که آواز جملهی موقرمزی رو میساختند، متفاوت شده بود. بعداز چند لحظه، تازه فرصت کرد جونگکوک رو برانداز بکنه و فاک... چرا اینقدر خواستنی شده بود؟
موهای لعنتی و قرمزش رو بالای سرش گرد جمع کرده و از دو طرف شقیقهاش، طرهی نازکی رو بیرحمانه رها کرده بود تا به قلب تهیونگ چنگ بندازند. پیرهن سفیدش که انگار میخواست با بازبودن تکبهتک دکمههاش، به آستانهی صبر پسر بزرگتر شلیک بکنه. امان از اون جین مشکی رنگ که با اون زاپهای لعنتشده، رونهای درشت و سفیدش رو به نمایش میگذاشتند. چی شده بود که اینقدر بیجنبه شد و به رگهای مغزش فشار اومد؟ از کف پاهاش تا پیشونیاش، گرما رو ساطع میکردند؛ به همین خاطر دستبهدامن مسیح شده بود تا رنگ پوستش به قرمزی نزنه. دستهای عرق کردهاش رو با هر قدمی که جونگکوک بهش نزدیک میشد، بیشتر به شلوارش فشار میداد تا خیسی سطحیاش رو از بین ببره. از اینکه کف دستش عرق بکنه، متنفر بود و نمیدونست چرا با کوچیکترین دقت به جزئیات جونگکوک، بیشتر از قبل اون مایع بیرنگ و مزاحم تراوش میشه.
جونگکوک با دیدن چشمهای درشتشدهی تهیونگ، آروم خندید و سرش رو پایین انداخت و نفهمید همون بوسهی فرشتهی عمیق روی گونهاش و تاب اون دو تار قرمز رنگ، چه زلزلهی چند ریشتری توی قلب پسر بزرگتر انداخت. تهیونگ تازه داشت متوجه میشد که در برابر موقرمزی چقدر سسته، چقدر ناتوانه و چقدر دیر به خودش اعتراف کرده که با هر نفس جونگکوک، ضربان قلبش بالا میره.
اگه کسی چند ماه پیش بهش میگفت ممکنه در عرض یک ماه به پسری احساس پیدا بکنه، برخلاف عادت همیشگیاش با صدای بلند قهقهه میزد؛ ترجیح میداد بقیه خندیدن بلندش که کم سابقهتر و یکجورهایی غیر ممکنه رو ببینند تا حسپیداکردن به پسر روی مخ و بیشازحد مشهور دانشگاه!
با تداوم نگاههای خیرهی جونگکوک، به خودش اومد و اخمهاش رو سریع توی هم کشید. امیدوار بود دلیل قانعکنندهای پشت تمام این نگرانشدنها باشه؛ وگرنه قطعاً اون گردن زیبا و خوشتراش رو میشکست.
جونگکوک از اخم تهیونگ دوباره خندید، جگوارش رو عصبی کرده بود!
- میدونم میدونم، به خونم تشنهای؛ ولی یه امروز رو بهم فضا بده، مثل تمام اون وقتهایی که کنارم آروم بودی و قلبت من رو لایق این میدونست که کنارم تند بتپه. واقعاً افتخار بزرگیه!
تهیونگ اون لحظه خواست زمان متوقف بشه، سرش رو بذاره بین در و اونقدر بکوبدش که مغزش بزنه بیرون. توی دلش به زمین و زمان فحش میداد. تمام مدتی که پیش جونگکوک آروم بود، تلاش میکرد تا صدای کرکنندهی اون ماهیچهی آبروریز رو بِبُره؛ اما لعنت بهش، آخر سوتی داده بود!
اخمش رو شدیدتر کرد، یکجورایی دستِ پیش رو گرفت تا پس نیفته. چرا باید تابلو میکرد که حرف جونگکوک درسته؟ اصلاً کی گفته حق با جونگکوکه؟ خواست سرکشی بکنه، خواست بابت نگرانی که بهش تحمیل شده، یک مشت توی زاویه تیز و سکسی فکش بکوبه؛ اما جونگکوک کاری کرد که دستهای از پروانههای سفید رنگ احاطهاش کردند و به آغوش کشیدنش. موقرمزی قدمی جلوتر رفت و کف دست تهیونگ که دائم محکم روی شلوارش کشیده میشد رو بوسید. کاملاً متوجه این شد که چیزی از اعماق قلب تهیونگ فرو ریخته، این رو از خالیشدن ناگهانی چشمهاش فهمید؛ چون میدونست الان توی مغزش صدای آژیر قرمز میاد و در حال کنکاشه تا بفهمه چه حسی باید از اون دو مردمک سیاه رنگ مشخص باشه. لبهاش رو آروم روی کف دستش گذاشت و برای چند ثانیه اجازه داد لبهای خسته از راهش، روی بافت زبرش اتراق بکنند. بعداز چند ثانیه، سرش رو بالا آورد و به لبهایی که کمی از هم فاصله گرفته بودند، نگاه کرد. نمیخواست الان فکر بکنه که چه چیزی چفت شدنش توی اون فاصله لذتبخشه!
آروم دست تهیونگ رو رها و لبخند نرمش رو تشدید کرد. تهیونگ همچنان گیج بود و نمیدونست چرا هنوز جونگکوک بهش نمیگه توی اون فضای روشن شده از نور شمعها، قراره چی بگذره؟
هرچی نگاهش رو میچرخوند، رنگ قرمز از هر طرف خونه توی صورتش میخورد.
انگار رنگ قرمز نمادی از جونگکوک بود، تداعی حضور و اون موهای بلند و سرخرنگش. چند قدم جلو رفت و برگهای که با همه متفاوت بود رو بین انگشتهاش گرفت. برگهای سفید رنگ که با بندی بلند از سقف آویزون شده بود.
«دلایلی که بهخاطرشون تهیونگ رو دوست دارم!» سریع برگه رو رها کرد و سمت دیواری که پر از برگههای کوچیک بود، رفت. نگاهش رو رندوم روی کاغذها میچرخوند و هر لحظه برخورد پروانههای بیشتری رو داخل شکمش احساس میکرد.
«بهخاطر چشمهای زیباش»
«بهخاطر لبخند کمیابش»
«بهخاطر پوست دارچینیاش»
«بهخاطر آوای سکوتش»
جونگکوک میخواست کاری بکنه تهیونگ همونجا بشینه و بهخاطر این حجم احساساتی که از رز قرمزش میگیره، زار بزنه؟ قلب بیجنبهاش تابهحال اینطور به آغوش محبت و عشق نرفته بود و حالا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. فقط جیغ میکشید و میدوید و از دست مغزش که سعی در آروم کردنش داشت، فرار میکرد.
صدای پیانو و ویالون توی خونه پخش شد و تهیونگ رو از دنیای دلایلی که باید دوست داشته بشه، بیرون آورد. درواقع هیچوقت نمیدونست همچین جزئیاتی که برای خودش نهتنها جذاب نیستند؛ بلکه اهمیتی هم ندارند، روزی برای کسی اینقدر دوستداشتنی و قابل ستایش باشه. چشمهاش رو بهدست درازشدهی جونگکوک دوخت، انگشتهایی که در انتظار در آغوشگرفتن انگشتهای زبر تهیونگ بودند و چشمهایی که به مسیر دستشون نگاه میکردند. نمیدونست چرا؛ اما بیهیچ حرفی دستش رو توی دست جونگکوک گذاشت و با اون کششی که از سمت پسر حس کرد، چند قدم جلو رفت و در نزدیکترین حالت بهش ایستاد. واقعاً متوجه نبود چرا؛ ولی بیهیچ پرسشی، هر کاری که موقرمزی ازش میخواست رو انجام میداد. بعداز روز استخر، این نزدیکترین نقطهای بود که در برابر جونگکوک میایستاد؛ اما این رز قرمزش بود که دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و در حدی جلو رفت که لبهی تیز کفش جیرش، به بوت تهیونگ خورد. تهیونگ متقابلاً دستهاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و تازه متوجه شد در کنار بدن پراز عضلهاش، چه کمر باریکی داره. اون قوس زیبا جون میداد برای اینکه همیشه دستهاش رو دورش حلقه بکنه و تن گرمش رو به خودش بچسبونه. جونگکوک نگاه شیفتهاش رو به قمرهای تیرهی توی چشمهای جگوارش داد. از این خوشحال بود که تهیونگ بهش گوش داده و اومده؛ حتی وقتی به این فکر میکرد که از دانشگاه سریعاً خودش رو رسونده، قند توی دلش آب شد. حقیقتاً متوجه بود که چقدر تهیونگ در برابرش تغییر کرده و دیگه مثل قبل باهاش سرد برخورد نمیکنه. نگاهش نرمتر شده و مقابل حرکات و واکنشهای خودش هم تند برخورد نمیکرد؛ بههمینخاطر تصمیمش رو گرفت تا دلش رو به دریا بزنه و اجازه بده پرندههای عاشق توی قلبش به پرواز دربیان.
خودشون رو با ریتم رقص کلاویههای پیانو و ملودی ویالون تکون میدادند و راه ابریشمی نگاهشون حتی ذرهای منحرف نمیشد. تهیونگ دستهاش رو از پشت کمر جونگکوک سُر داد و پهلوهاش رو گرفت. پسر کوچیکتر با این کار موهای پشت کمرش سیخ و کاملاً متوجه شد که پوستش از اون جریانی که مثل برق بود، دوندون شده؛ بههمینخاطر کمرش رو قوس داد و تهیونگ از اون لرزش نهچندان نامحسوس، لذت برد. جونگکوک بعداز چند لحظه رقصیدن، یکی از دستهاش رو سمت جیب شلوارش برد و بدون این که توجه تهیونگ رو جلب بکنه، زنجیر سبک و پلاکش رو بیرون کشید. خیلی نرم از سینه پسر بالا برد و دور گردن تهیونگ بست. تهیونگ بالأخره دل از چشمدوختن به منظومهی بیکران جونگکوک کند و به گردنبندی که دور گردنش بسته شده بود، نگاه کرد. درجا ایستاد و بدون اینکه از پسر فاصله بگیره، پلاک رزینیاش رو که با قاب گرد طلایی تزئین شده بود، بین دستهاش گرفت و به مجسمهی پسری که درحال بوییدن گلی بود، نگاه کرد. نگاه کمیاب و ذوق زدهاش رو بالا آورد منتظر توضیح جونگکوک شد.
- اون روز که رفتیم برای خونهام روتختی بخریم، تو رفتی گلفروشی و میخواستی گل بخری، ازت عکس گرفتم و فرستادم برای اینکه مجسمهاش رو بسازن؛ امیدوارم برات سنگین نباشه و اذیتت نکنه.
تهیونگ حس کرد دیگه تاب این همه مورد توجهبودن رو نداره! محبت اینقدر حس شیرینی داشت؟ سالها بود که از همه دور شده و به هیچکس اجازه نداد تا بهش نزدیک بشه؛ اما الان متوجه میشد با دریغکردن این تجربهی شیرین، چه ظلمی به خودش کرده؛ البته میدونست که حتی اگه این کار رو هم نمیکرد، نوع محبت جونگکوک فرق میکنه و اولین باره که باهاش روبهرو میشه.
از سمت دیگه، جونگکوک به چشمهای تهیونگ که لبالب از قطرات مرواریدی اشک بود، نگاه کرد و دستش رو زیر چونهاش گذاشت و سرش رو بلند کرد. آب دهانش رو قورت داد و عزمش رو جذب کرد؛ بالأخره قفل زبونش رو شکست و موضوعی که ماهها بود به زبون نیاورده رو، بیان کرد.
- نمیدونم چطور باید بگمش، هیچوقت اهل طفرهرفتن و مقدمه چینی نبودم. این چند وقت هم سکوت کردم تا ببینم ممکنه گوشهای از قلب پاکت برای من جا باشه یا نه که اگه اشتباه متوجه نشده باشم، فهمیدم من رو لایق دونستی و میتونم نقطهای ازش رو داشته باشم. تهیونگ، من دوستت دارم. ماهها با هر نفسی که میکشی قلب من یک تپش جا میاندازه. تهیونگ، کاش اعترافم لایق تو با...
با کشیدهشدن گردنش و برخورد محکم لبش به لبهای تهیونگ، علائم سکتهی قلبی رو از نزدیک لمس کرد. بند دلش پاره شد و سیلی از حس عشق به پسر روبهروش که چشمهاش رو بسته بود و آروم پیشروی کرد، رها شد؛ مگه همیشه که به لبهای تهیونگ نگاه میکرد، پوستپوستشده و خشک نبود؟ پس چرا الان که آروم روی لبهای خودش تکون میخوردند، اینقدر نرم بودند؟ بالأخره به خودش تشر زد تا به این دنیا برگرده و از لحظهای که مدتها بود منتظرشه، لذت ببره. دوباره دستهاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و اجازه نداد فاصلهای که از موقعیت سوءاستفاده کرده و ایجاد شده بود، طولانی بشه. اونقدر نزدیک شد که بالاوپایین شدن قفسهی سینهی تهیونگ رو حس کرد. از سمت دیگه، تهیونگ عمیقاً از اعماق وجودش بیصدا جیغ میکشید. قلبش فریاد میزد و مغزش بپربپر میکرد. این اولین بار توی این بیست و اندی سال بود که قلب و مغزش باهم هم نظرند. دستش رو نوازشوار از پشت گردن جونگکوک بالا برد و نوک انگشتهاش رو، روی پوست سفیدش کشید. مقصد بعدی موهای قرمز رنگی بود که با وجود بسته بودنشون، راحت تونست با انگشتهاش بینشون چنگ بزنه. جونگکوک با حس لغزش دستهای تهیونگ، سست شد و بین لبهاش فاصله انداخت؛ چون لعنت بهش، دستهای تهیونگ روی گردنش باعث شد صدایی که شباهت زیادی به ناله داشت، از دهانش فرار بکنه. تهیونگ فرصتطلبانه، زبون سرکشش رو وارد دهان جونگکوک کرد و بزاقش رو مزه کرد. خود تهیونگ هم باورش نمیشد این کسی که الان داره با این ولع جونگکوک رو میبوسه، همون پسریه که ماهها بهش بیمحلی میکرد، محبت و توجههاش رو نادیده میگرفت و حتی طی این چند وقت دربرابر مقاومت میکرد، خودش بوده؛ درنهایت این جونگکوک بود که در برابر عطش تهیونگ کم آورد و کمی ازش فاصله گرفت. بوسه رو شکست و ریههاش هولشده، هوا رو داخلشون کشیدند. وقتی هردو نفس گرفتند، نگاهشون رو تازه به هم دوختند. جونگکوک دستش رو نوازشوار روی پیشونی تهیونگ کشید و چتری که با شیطنت رها شده بود، پشت گوشش هدایت کرد.
- کاش میتونستی تو هم به زبون بیاریاش، کاش میتونستی بگی تو هم عاشقمی.
- عاشقتم، جونگکوک!
جونگکوک برای بار نمیدونست چندم، قلبش ایستاد. چشمهاش گرد شد و به لبهای تهیونگ که از هم فاصله گرفتند و با بیان اون چند کلمه همراه با اون صدای دلنشین هوش از سرش پروند، نگاه کرد. الان تهیونگ حرف زد؟ بالأخره چند کلمه به زبون آورده بود؟ مگه میشد؟_______________________________
سلام بهتون، نیا صحبت میکنه🐨
بهتون گفتم براتون سوپرایز دارم، خوشتون اومد؟ البته خودم هم موقع نوشتنش حسابی از کارهاشون گیج شده بودم و دائم داشتم پیش خودم میگفتم که چطور قراره پیش بره؟! جئون زیادی سرکش بود و تهیونگ هم مثل اون شده. اسپویلهای دیلی رو یادتون نره. منتظر نظراتتون هستم.
*بوسیدن پلکهاتون
YOU ARE READING
Hela Mig
Fanfictionتکمیل شده 〔 ShortStory , Vkook 〕 ⇢ɴᴀᴍᴇ : Hela Mig ⇢ɢᴇɴʀᴇ : Angst, School Life, Slice of life, Psychology ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ : Nia تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد بیرحمی که توی دنیای بچگیش داره، باعث بشه یک شب زندگیش از این رو به اون رو بشه. عزیزانش رو از دست...