Part3
با بیحوصلگی، در کافه رو باز کرد. منتظر نشد تا جونگکوک خودش رو برسونه و مثل یک جنتلمن در رو براش باز بکنه؛ درواقع، تهیونگ واقعاً توجهی به جئونی که پشتسرش میاومد، نداشت. براش فرقی نمیکرد جونگکوک داره تکتک رفتارهاش رو کنترل میکنه تا توی چشم پسر تنهای دانشکده خوب بهنظر بیاد.
تهیونگ نگاهش رو اطراف کافه چرخوند. برای اولین بار توی دلش به انتخاب جونگکوک آفرین گفت. برای یک دفعه هم که شده مکان درست و آرومی رو انتخاب کرده و باعث جلب رضایت تهیونگ شده بود؛ البته که جونگکوک بهلطف پرسوجوها و استاکربودنهاش، از علایق تهیونگ تا حدودی خبر داشت و همین یک انتخاب کوچیک هم قدمی برای جلب توجه پسر بزرگتر بود. فضای مشکی و خاکستری کافه و ترکیب رنگهای خنثی، به تهیونگی که از رنگهای روشن و جیغ متنفر بود، آرامش میداد. مثل بقیه جاها پر از گلدونهای بیمصرف نبود، فقط با قفسههای کتاب و مجسمه و تابلوهای بزرگ تزئین شده بود. تهیونگ برخلاف بقیه، ذرهای به گل و گیاه علاقه نداشت. اعتقاد داشت چیزی جز وقت تلفکردن نیستند و بعد یک مدت با وجود مراقبهایی که ازشون میشه، خراب و خشک میشند؛ در واقع فکر میکرد چیزی بهغیر از یک علافی ساده نیستند و به زیبایی که آنچنان زیاد هم نیست، نمیارزند. اینجا به دل تهیونگ نشسته بود؛ اما قرار نبود بهروی پسرک موقرمز بیاره و به قول خودش پرروش بکنه. با نگاهی آروم، میز کنجی رو انتخاب کرد و بیتوجه به جونگکوکی که با دقت رد نگاهش رو میگرفت، سمت میز رفت. جونگکوک این بار اجازه نداد تهیونگ پیشدستی بکنه و سرعت قدمهاش رو بالا برد. پشت صندلی که پسر بزرگتر میخواست بشینه، ایستاد و عقب کشیدش و لبخند ملیحی روی لبهای پیرسینگ کردهاش نشوند که از نظر تهیونگ زیادی مضحک بود! گوشهی صندلی رو گرفت و با کشیدنش، از آغوش انگشتهای تتو شدهی جونگکوک جداش کرد. روی صندلی نشست و نگاهش رو از پسر که لبخند آرومی میزد و سعی میکرد جلوی خندهاش رو بگیره، گرفت.
جونگکوک روی صندلی مقابل نشست و دستهاش رو، روی میز قفل کرد. تکون آرومی به سرش داد تا موهای بلند و قرمزش از جلوی چشمهاش کنار برند. تهیونگ چشم غرهای به موهای پسر رفت که باعث خنده دوباره و روی مخش شد. چند لحظه از نشستنشون گذشت و جونگکوک متوجه شد تهیونگ حتی علاقه نداره نگاهی بهش بندازه؛ پس سعی کرد با تحریک نقطهضعفش، توجهش رو جلب بکنه. گلوش رو صاف و با تن صدایی که همیشه و ناخواسته کمی بالا بود، شروع به صحبت دربارهی روزمرگی توی دانشگاهش کرد.
- راستش، با این استاد فیزیک جدیده زیاد کنار نمیام. درسته درسش رو دوست دارم و میخونمش؛ ولی خودش بهشدت نچسبه. انگار زورش میاد درس بده و اصلاً یادش نیست در برابر دانشجو چه وظیفهای داره!
تهیونگ کمی چشمهاش رو گرد کرد. همیشه صدای پسر اینقدر بلند بود یا حالا و بهخاطر فضای آروم کافه بهچشم میاومد؟
چشمهاش رو اطرافشون چرخوند و با دیدن نگاههای خیرهی همون معدود آدمهای توی کافه، کمی معذب شد. جونگکوک بیخبر از همهجا، دستهاش رو توی هوا تکون میداد دربارهی اعتراضش نسبت به استاد فیزیکشون به مدیریت و رفتار زشتش پیش تهیونگ گلایه میکرد.
تهیونگ آروم سرش رو پایین انداخت و دستش رو کنار پیشونیش گذاشت؛ انگار که میخواست سپری برای خودش درست بکنه و در برابر نگاه خیره و تیز آدمهای دیگه در امان باشه. بهشدت از جلب توجه متفر بود و حالا جونگکوک نهتنها با اون چهرهی عجیبش، بلکه با اون تن صدای بلند هم باعث میشد بقیه هر چند ثانیه یک بار بهشون نگاه و دربارهشون پچپچ بکنند.
چشمهاش رو بست، پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد. سعی کرد تا جلوی دستهاش رو بگیره و یکی محکم توی دهن پسر نکوبه. جونگکوک که اینقدر درگیر توضیحدادن شده بود، گلوش خشک شد و همونطور که حرف میزد، دستش رو بلند کرد تا گارسون بهسمتشون بیاد.
- گارسون! آره، داشتم میگفتم. دیگه واقعاً بیمسئولیتبازیهاشون داره کفرم رو در میاره و...
با کوبیدهشدن دست تهیونگ روی میز، حتی جادستمالی کوچیکی که روی میز بود هم مثل شونههای جونگکوک بالا پرید و ترسید. پسر تازه متوجه نگاه کلافه و عصبانی تهیونگ شد، درست مثل همون نگاهی که وقتی از کلاس بیرون اومد، داشت. آب دهنش رو آروم قورت داد و تازه متوجه نگاه خیرهی بقیه شد. پشت سرش رو آروم خاروند و شرمنده به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ دستهاش رو بالا آورد و با اخم شروع به تکون دادنشون کرد. گاهی نوک انگشتهای رو، روی هم میگذاشت و گاهی دستش رو مشت میکرد. گاهی کجش میکرد و گاهی توی هوا میچرخوندش؛ تهیونگ مشغول صحبتکردن با جونگکوک به زبان اشاره بود، چیزی که جونگکوک آرزوش رو داشت که یک بار تجربهاش بکنه. چشمهاش گرد شده و با ذوق به طرز جالب تکونخوردن دستهای تهیونگ نگاه میکرد.
صددرصد اولین نفری بود که بهخاطر زبان اشاره از سمت کسی اینقدر ذوق میکرد.
YOU ARE READING
Hela Mig
Fanfictionتکمیل شده 〔 ShortStory , Vkook 〕 ⇢ɴᴀᴍᴇ : Hela Mig ⇢ɢᴇɴʀᴇ : Angst, School Life, Slice of life, Psychology ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ : Nia تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد بیرحمی که توی دنیای بچگیش داره، باعث بشه یک شب زندگیش از این رو به اون رو بشه. عزیزانش رو از دست...