Hela Mig 2

254 42 2
                                    

Part 2

۱۲می۲۰۲۴

دستی توی موهاش کشید و به‌ آفتابی که مثل سوزن تیز به چشم‌هاش می‌زد، لعنت فرستاد. تهیونگ مثل یک خفاش بود که ترجیح می‌داد توی  غار تنهایی و آغوش تاریکش‌ ریلکس بکنه و از تمام مردمی که با نگاهی عجب بهش زل می‌زدند، دور باشه.
توی دلش به‌ تمام سر‌و‌صدای دانشجو‌های اطراف محوطه فحش داد و همون‌طور که سرش پایین بود، خواست راهش رو به‌سمت پله‌هایی که خلوت‌تره، کج بکنه؛ اما خب با وجود جئون جونگ‌کوک، روز‌هایی که توی دانشگاه بود، با آرامش می‌گذشت؟
- تهیونگ، ته!
سر جاش ایستاد و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار داد. چند وقتی بود که با عوض‌کردن راه و زمان ورود و خروجش از دانشگاه، تونسته بود از دست جونگ‌کوک و سیریش بودنش فرار بکنه؛ اما پسرک مو قرمزی دست‌بردار نبود.
- تهیونگ، خوشحالم برای این کلاس اومدی. فکر کردم چون درسی با تأثیر پایین روی معدله، می‌خوای زمانت رو برای بقیه درس‌ها بذاری و نمی‌بینمت.
تهیونگ مردمک‌های بی‌حس ‌و‌ تو‌خالی‌اش رو به چشم درشت پسر که مثل همیشه پشتش با مقدار کمی سایه‌ی محو قرمز نقاشی شده بود، دوخت. حقیقتاً همیشه با این حجم میکاپ یا زیور‌آلات یا حتی لباس جونگ‌کوک کنار نمی‌اومد. هرکسی از دور می‌دیدش، فکر می‌کرد گیتاریست یک گروه راکه، شایدم جزء فرقه‌ی شیطان پرستی؛ چون محض‌ رضای خدا، کی موهای بلندش رو قرمز رنگ می‌کرد؟ کی از هر نقطه‌ی صورت و گوشش پیرسینگ آویزون می‌کرد؟ قطعاً اگه کسی درباره تفکرات عجیب تهیونگ می‌شنید، اون رو احمقانه یا حتی متعصبانه می‌خوند؛ اما تهیونگ که مرکز توجه‌ بودن و اینکه بقیه به‌خاطر تفاوت ظاهری همیشه با انگشت نشونت بدهند رو عذاب می‌دونست، واقعاً فکرش رو هم نمی‌کرد کسی بی‌هیچ دلیل منطقی یا خاصی این ظاهر رو داشته باشه.
جونگ‌کوک با دست تتوشده‌اش، موهای بلند و قرمزش رو کنار زد و به چشم‌هایی که همچنان سرد و بی‌حس بهش دوخته شده بود، نگاه‌ کرد؛ البته که زیاد هم موفق نشد و بعد از چند لحظه سرش رو پایین انداخت. می‌دونست تهیونگ توانایی تکلم نداره؛ اما خب، حداقل می‌تونست مثل وقت‌هایی که به‌ندرت با بقیه ارتباط برقرار می‌کنه، با جونگ‌کوک هم با زبان اشاره صحبت بکنه.
دست‌هاش رو توی جیبش برد تا حس معذب بودنی که داره رو با فشار‌دادن توی جیبش خالی بکنه؛ حتی می‌تونست نگاه دوست‌هاش رو که از همین فاصله گاهی براش تأسف می‌خوردند و گاهی هم مسخره‌اش می‌کردند، حس بکنه. هر روز و هر ساعت بهش یادآوری می‌کردند که علاقه به پسر لال دانشگاه که به‌خاطر هوش زیادش پذیرش گرفته بود، عاقلانه نیست؛ اما برای جونگ‌کوک واقعاً اهمیت نداشت. اینکه دوست‌هاش همیشه می‌خواستند با واژه‌ی لال تهیونگ رو پیشش تحقیر بکنند، خیلی روی مخش بود؛ اما دلیل نمی‌شد به پسر حس بدی داشته باشه، چون تهیونگ نیاز به توانایی صحبت‌کردن نداشت. وقتی اون چشم‌های بُرنده و گیرا رو داشت، چه نیازی به حرف‌زدن بود؟ جونگ‌کوک فقط کمی فرصت نیاز داشت تا زبون مردمک‌های عمیق و سیاه اون پسر رو بلد بشه.
- امروز امتحان داریم، می‌دونستی؟
تهیونگ همچنان، بدون اینکه واکنشی نشون بده به لبخند ملیح جونگ‌کوک زل زد. واقعاً پسر می‌خواست با همچین موضوعات پیش‌ِپا افتاده‌ای سر صحبت رو باز بکنه؟ اون هم مقابل تهیونگ؟
سرش رو به‌نشونه‌ی تأسف تکون داد و برگشت تا به کلاسش برسه. جونگ‌کوک پوف کلافه‌ای از بین لب‌هاش رها کرد و پاش رو محکم به‌ زمین کوبید. مقابل تهیونگ‌بودن و سعی در ارتباط‌گرفتن، از سخت‌ترین کار‌ها بود.

Hela MigWhere stories live. Discover now