Part8
انتهای خودکارش رو ناخودآگاه روی پاهاش میکوبید و به صندلی خالی ردیف کناری نگاه میکرد. دائم صدای سکوت وقتی که استاد اسم جونگکوک رو خوند و هیچ کلمهی حاضری به گوش نرسید، توی ذهنش فریاد میزد. یک ساعت و نیم از کلاس هشت صبح گذشته و جونگکوک هنوز توی کلاس حاضر نبود.
همه مشغول نوشتن جزوه بودند؛ اما تهیونگ برخلاف هر کلاس دیگهای، نگاهاش به جای خالی موقرمزی بود. بعد از شنای دیروزشون و آببازی که کردند، از استخر بیرون اومدند و کنار شوخیهای جونگکوک که لبخند ملیح و جدیدی روی لبهاش نشونده بود، لباسهاشون رو پوشیدند. لبخندی از جنس نو که برای تهیونگ هم تجربه کردنش جدید بود. قلب و حتی مغزش هم از این حس جدید که انحنای منحصربهفردی روی اون دو کویر تنها مینشوند، خوشحال میشدند.
ابداً موقع برگشت دیگه معذب نبود، جز وقتی که تازه توی آب رفته بودند و نگاه نافذ موقرمزی تازه به تنش افتاده بود، دیگه مستقیم بهش زل نزد تا خجالت نکشه و این برای تهیونگی که بعد از یک مدتی از تمام داشته و نداشتههاش خجالت میکشید، واقعاً باارزش بود؛ حتی بین تمام شوخی و خندهها لباس پوشید و نفهمید چطور شلوار و پیراهنش رو پوشید؛ البته اینکه جونگکوک هم رعایت میکرد و هرچندوقت با برگشتن به تهیونگ فضا میداد و حریمش رو رعایت میکرد، بیتأثیر نبود. جونگکوک میدونست باید آجربهآجر دیوار سفت و سخت دور تهیونگ رو خراب بکنه و براش اصلاً عجول نبود؛ چون میدونست اگه لجاجت و عجولی خرج بکنه، نتیجهی عکس میگیره و اونوقت تهیونگ مشغول ساختن دیوار محکمتر و بلندتری میشه.
از فکر به صدای خندهها و قهقهههای موقرمزی که موج شادی رو به تنش میزدند، لبخند ناخودآگاهی زد و با گذاشتن دستش زیر چونهاش، کلاس رو کاملاً نادیده گرفت و توی دنیای خودش غرق شد. چشمهاش به نیمکت چوبی قفل بود و حواسش توی خاطرات با جونگکوک قدم میزد و هروقت که دلش میخواست، یکیشون رو بهانتخاب خودش تو ذهنش پلی میکرد تا مثل فیلم جلوی چشمهاش نقش ببنده. از اوایل و تلاشهای جونگکوک که همهشون نتیجهای جز چهرهی بیحس و خنثی تهیونگ گیرش نمیاومد، تا همین چند روز پیش که وقتی گلها رو از پسر بزرگتر گرفت، انگار دنیا توی دستهاشه.
تهیون که مشغول نوشتن جزوه بود، وقتی دید هیچ تحرک و امواج تمرکزی از تهیونگ به گیرندههاش نمیرسه، نگاه کوتاهی بهش انداخت؛ اما با دیدن صورتش که کاملاً چرخیده بود، مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به مقصد جونگکوک رسید. از پشت تهیونگ لبخندی زد و با تکوندادن سرش به نوشتن بقیهی جزوه ادامه داد، باید اینقدر تکمیلش میکرد تا به تهیونگ هم قرض بده. میدونست دلیل این همه حواسپرتی چیه و شاید برای بقیهی دانشجوها جای تعجب داشت که چرا تهیونگ ساکت و درسخون کلاس که یک خط جزوه رو هم جا نمیانداخت، الان دست به دفتر و خودکارش نمیزنه؛ اما تهیون با وجود اینکه مدت کمی بود که انتقالی گرفته، متوجه تغییر توی هالههای اطراف تهیونگ شده بود. پسر مومشکی یکهو صاف نشست، کاغذ کوچیکی از توی جیب کنار کیفش بیرون کشید و یادداشتی برای تهیون گذاشت.
- وقتی کلاس تموم شد، تو تنها برو سلف. یک کار کوچیک پیش اومده که باید حل کنم.
تهیون با سرخوردن کاغذی جلوی چشمهاش، دو جملهی کوتاه رو خوند و سری برای تأیید تکون داد. سریع یادداشت دیگهای نوشت و با تا کردنش، توی دستش نگه داشت تا کلاس تموم بشه. کلاسشون به همون روال تکراری زلزدن تهیونگ به میز جونگکوک و نوشتن جزوهی تهیون گذشت تا استاد با خسته نباشید بلندی کلاس رو تعطیل کرد. تهیونگ با یک حرکت تمام وسایلش، جز یک دفترچه و خودکار رو نامرتبط توی کیفش ریخت و از بین دانشجوهایی که با آرامش از پلههای بین میز ها پایین میاومدند، گذشت و دنبال اکیپ کوچیک دوستهای جونگکوک رفت. از اونجایی که نمیتونست صداشون بزنه، پاهاش رو وادار کرد تا با سرعت بیشتری بدوئه و وقتی بهشون رسید، ضربهی آرومی به شونهی یونگ زد. پسری با موهای قهوهای و چشمهایی به همون رنگ، ساده؛ اما شیک و جذاب.
یونگ با تعجب اول نگاهی به دو پسر کنار دستش انداخت و بعد به تهیونگ نگاه کرد. این اولین باری بود که تهیونگ سراغ دوستهای جونگکوک میرفت. همیشه این جونگکوک بود که سراغ تهیونگ میرفت و در نهایت بهخاطر نادیده گرفته شدنش، از سمت دوستهاش مسخره میشد.
کاغذ کوچیکی که توی دستهاش مچاله شده بود رو باز کرد و با کنارزدن تاهای کاغذ، بهسمت یونگ گرفت و جملاتی که با خط ریز، اما خوانایی نوشته شده بودند رو خوند توسط پسر خونده شد.
- میدونید جونگکوک کجاست؟ امروز نمیاد دانشگاه؟
یونگ دوباره چشمهای بادومیاش رو گرد کرد و به صورت تهیونگ نگاه کرد؛ همچنان نمیتونست چیزی از اون دو بشکهی نفت بفهمه.
- راستش نه؛ اما شاید پیلوون خبر داشته باشه. اوناهاش، داره میره سمت کتابخونه.
تهیونگ بدون درنگ، کمی برای تشکر خم شد و
دواندوان سمت پیلوون رفت. پیلوون که مثل جونگکوک به تفاوتش معروف بود، از صدای دویدن توی سالن سرش رو بلند کرد و به تهیونگی که با نفسنفس کنارش ایستاد و روی زانوهاش خم شد، نگاه کرد. پسر قدبلند با اون چشمهای منحصربهفرد آبی و مو و ابروهای رنگشده که بلوند شده بودند، به تهیونگ نگاه کرد. اون دریای خاموش، همیشه ساکت و امن بود و هیچ حسی ازش دریافت نمیشد. دقیقاً مثل آسمون چشمهای تهیونگ که جز وقتی پیش جونگکوک بود، هیچ حرف و حسی برای ارائه نداشت.
تهیونگ دوباره کاغذ مچالهشده رو باز کرد و به دست پیلوون داد. پسر موطلایی بیهیچ حرفی متن رو خوند و نگاهش رو به صورت تهیونگ که حالا کمی بهخاطر دویدن قرمز شده بود، نگاه کرد.
- نه، از صبح جواب تماسهای من رو هم نمیده.
بعد از این جملهاش و برگردوندن کاغذ به تهیونگ، بیهیچ حرفی بهسمت کتابخونه رفت. حقیقتاً دوستی بمب سروصدا با پیلوون برای تمام بچههای کلاس عجیب بود. موطلایی اکثراً تحمل شلوغی و آلودگی صوتی رو نداشت؛ اما انگار جونگکوک رو مثل پسربچهی در حال رشدی میدید و بهش گیر نمیداد.
تهیونگ مستأصل پشت سرش رو خاروند و نفسش رو کلافه بیرون داد. گوشیاش رو از جیبش درآورد و دوباره شمارهی جونگکوک که چندین بار بهش زنگ زده بود رو لمس کرد؛ اما همچنان صدای نحس اپراتور توی گوشهاش میپیچد و بیشتر از قبل حرصی میشد. دلش میخواست زبون باز بکنه و به صدای اون زن که انگار بهش فحش میده، بگه جونگکوک غلط کرده مایل به پاسخگویی نیست!
خواست گوشیاش رو به زمین بکوبه که دستش توسط تهیون گرفته و سوتی از بین لبهاش رها شد.
- هی هی، پسر! آروم باش حالا!
تهیونگ آروم دستش رو از دستهای تهیون بیرون کشید. خیلی غیرارادی از لمسهای فیزیکی با تهیون اجتناب میکرد. دستی بین موهای مشکیاش کشید و نگاهاش رو اطرافش چرخوند. از صبح صدای بلند خنده و ورجهوورجهکردن جونگکوک رو اطرافش ندیده بود و حالا میفهمید چقدر حضور موقرمزی زندگیاش رو از اون روال ساکت و خستهکننده، به یک دنیای دیگه تبدیل کرده. انگار داشت فیلمی رو به جای سیاهوسفید، باکیفیت اچدی میدید و نمیدونست چطور توی همین مدت کم تونسته زندگیاش رو به یک چنین کیفیت عالی تشبیه بکنه.
تهیون نگاه کلافه تهیونگ رو دید و با قفلکردن دستهاش پشتش، نگاهش رو اطراف دختر و پسرها چرخوند تا ببینه دیگه از کی میتونه سراغ جونگکوک رو بگیره.
- شاید خواب مونده باشه.
تهیونگ شونهای از ندونستن بالا انداخت و خواست پشت برگه برای تهیون چیزی بنویسه که گوشی توی دستش لرزید. اینقدر این اتفاق ناگهانی افتاد که موبایل چند بار بین انگشتهای تهیونگ بالاوپایین شد و تا مرز سقوط با صفحه روی زمین نداشت. تهیونگ سریع بهخودش اومد و با گذاشتن اثر انگشتش، به اسم جونگکوک که به موقرمزی تغییر یافته بود، نگاه کرد و کاملاً غیر ارادی لبخند بزرگی روی لبهاش نشست که تهیون هم فهمید قضیه از چه قراره. پیام جونگکوک، حاوی یک لوکیشن و چند کلمهی ساده بود. کلماتی که نه حسی و نه هدفی رو میشد ازشون برداشت کرد.
- بیا به این آدرس، منتظرتم!
تهیونگ بدون اینکه توضیحی به تهیون و جواب سؤالاتش که با صدای بلند ازش میپرسید رو بده، سمت خروجی سالن دوید تا بتونه تاکسی بگیره و بهاصطلاح سمت موقرمزی پرواز بکنه..
.
.با ایستادن تاکسی جلوی خونهی ویلایی بزرگی که نمای سفید و مشکی و طلایی داشت، مکث کرد. اینجا خونهی جونگکوک بود؟ نکنه بلایی سرش اومده یا سرما خورده که لوکیشن خونهاش رو فرستاده؟
با احساس نگرانی تازه جوونهزدهاش، کرایه رو حساب کرد و کولهاش رو چنگ زد. در میلهای که باز بود رو هل داد و هیچ شکی به اینکه چرا در بازه، نکرد. حیاط سنگفرش و ماشین جونگکوک رو پشتسر گذاشت و توجهی به صدای سگی که اون سمت سبزتر حیاط درحال پارس بود، نکرد؛ فقط میدونست اینقدر باید بره که به جونگکوک برسه.
تا به در قهوهای رنگی که از دور میدیدش برسه، هزاران اتفاق شامل سرماخوردن، کتکخوردن، دزدی و چند اتفاق دیگه توی ذهنش نقش بست و ضربان قلبش بالا رفت. توی قلبش به مقدساتی که حتی قبولشون هم نداشت خواهش میکرد تا جونگکوک سالم باشه. اینکه قبولشون نداره و آتئیسته، برای یک لحظه هم به ذهنش نرسید و فقط خواست برای سالمبودن جونگکوک، دستبهدامن چیزی بشه. وقتی پلههایی که با چمن مصنوعی پوشیده شده بود رو پایین رفت و به در رسید، نفسش از بازبودن در یک دور قطع و دوباره از سر گرفته شد.
بزاقش رو قورت داد و بابت درنیاوردن بطری آب از کیفش، خودش رو لعنت کرد. آروم در رو هل داد و خواست سریع کنار دیوار پناه بگیره تا اگه دزد مسلحی بود، از خودش دفاع بکنه؛ اما با دیدن راهروی خونه که با گل رزهای پرپر پر شده بود، مکث کرد. سرش رو بالا آورد و به سقف که پر از کاغذهای کاهی آویزون شده بود، نگاه کرد.
متعجب پلک زد و کمی بدنش شل شد، حداقل خیالش راحت شد که خبری از دزد و اسلحهی سرد و گرم نیست. با کتونیهای سادهاش، پاش رو توی مسیر قرمز رنگ گذاشت و دستش رو به دیوار تکیه داد تا بتونه توی اولین فرصت و دردسر به خودش مسلط باشه. گلبرگهای رز و کاغذهای آویزون انقدر زیاد بودند که حتی کف زمین و سطح سقف معلوم نمیشد. وقتی از راهرو گذشت و پلههای طبقه بالا که سمت چپ بود رو پشتسر گذاشت، به سالن پذیرایی که میز پایهکوتاهی وسطش بود و یک مبل دو نفره بین بینهایت شمع وارمر احاطه شده بود، نگاه کرد و دهانش باز موند.
اینجا چهخبر بود؟
________________________سلام بهتون، نیا صحبت میکنه.
این پارت کوتاه و کم بود؛ ولی سوپرایز بزرگی توی پارت بعدی هست. به نظرتون چه اتفاقی قراره بیفته؟ از خوندن حدسیاتتون لذت میبرم، منتظر نظراتتون هستم.
*بوسیدن پلکهاتون
YOU ARE READING
Hela Mig
Fanfictionتکمیل شده 〔 ShortStory , Vkook 〕 ⇢ɴᴀᴍᴇ : Hela Mig ⇢ɢᴇɴʀᴇ : Angst, School Life, Slice of life, Psychology ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ : Nia تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد بیرحمی که توی دنیای بچگیش داره، باعث بشه یک شب زندگیش از این رو به اون رو بشه. عزیزانش رو از دست...