Hela Mig 4

186 35 5
                                    

Part 4

نگاهش به پرنده‌هایی که از بین شاخه‌های درخت پنجره‌ی کلاس فرار و در نهایت شاخه‌های تنومندش رو برای استراحت انتخاب می‌کردند، دنبال و سعی‌ می‌کرد به تنها مزاحمی که نور آفتاب بود و از بین برگ‌ درخت‌ها فرار می‌کرد، توجهی نکنه؛ البته، این نور آفتاب یادآوری کسی نبود؟ تنها یک فرد توی مغزش مثل چراغ نئونی روشن و خاموش شد؛ جونگ‌کوک!
نمی‌دونست چرا بعداز اون قرار کوفتی، هرچیزی که می‌دید، اون رو یاد موقرمزیِ روی مخش می‌انداخت؛ حتی ممکن بود هیچ ربطی به‌ هم نداشته باشند؛ اما این مغز تهیونگ بود که وجه اشتراک‌ها رو مثل یک کارآگاه پیدا و به‌ هم وصل می‌کرد. مثلاً این نور خورشید مثل جونگ‌کوک بود. روی مخ، مزاحم، عاشق جلب‌ توجه و زیادی توی چشم. حقیقتاً این مدت زیاد خواست دلیل اینکه دائم درحال فکرکردن به جونگ‌کوکه رو پیدا بکنه؛ اما نه‌تنها به نتیجه‌ای نرسید، بلکه ذهنش بیشتر از جونگ‌کوک و جزئیاتش پر شد. کلافه چند بار روی گونه‌اش کوبید و چشم‌هاش رو با حرص مالید. شک داشت که این کلاس مزخرفی که استادش تازه وارد دانشگاه شده بود رو شرکت بکنه یا نه؛ اما خب، تربیت‌بدنی می‌تونست بهش کمک بکنه تا با ورزش یکم حواسش از جونگ‌کوک پرت بشه. نمی‌دونست چرا الان توی کلاس نشستند. تصوری که از کلاس تربیت‌بدنی داشت، این بود که توی سالن ورزش و یا استخر باشند؛ اما استاد جدید خواسته بود جلسه‌ی اول توی کلاس برگزار بشه تا اول با بچه‌ها آشنا بشه و یک‌جورهایی خودش رو توی دل دانشجو‌ها جا بکنه، یک استراتژی تمیز برای برقرار‌کردن ارتباط با شاگرد‌هاش و راحت‌تر‌کردن کارش، استاد زرنگی بود!
در کلاس با صدای محکمی باز شد و صدای «من اومدم اهل کلاس» توی فضای کلاس پیچید. با دیدن جونگ‌کوک که کوله‌ی مشکی‌اش رو یک‌طرفه روی شونه‌اش انداخته بود، پلک‌هاش رو، روی هم فشار داد و سرش رو به‌ نشونه‌ی تأسف تکون داد. مثلاً می‌خواست بیاد کلاس تربیت‌بدنی تا از شر جونگ‌کوک خلاص بشه و فکرش از ذهنش بره؟ چرا همچین فکر احمقانه‌ای کرده بود؟ نگاهی به هیکل درشت جونگ‌کوک که درحال دست‌دادن با دوست‌هاش بود، انداخت؛ البته که این پسر سر رشته‌ای توی بدنسازی داره. برای چی نباید توی کلاس تربیت‌بدنی باشه؟ از فکر و ایده‌ی مزخرفش اعصابش خورد شد و مثل همیشه شروع به تکون‌دادن پاش کرد.
جونگ‌کوک بعد‌از اینکه با دوست‌های زیادش دست داد، نگاهش روی تهیونگی که گوشه‌ترین قسمت رو برای نشستن انتخاب کرده بود، قفل شد. بی‌توجه به دوست‌هاش، از پله‌های بین نیمکت‌ها رد شد و با سُردادن خودش روی نشیمنگاه نیمکت، با فاصله‌ی کمی از تهیونگ نشست. تهیونگ نگاه بدی به پسری که مثل همیشه نیشش باز بود، انداخت و اخم کرد.
- صبحت به‌خیر تهیونگ‌شی!
تهیونگ با همون اخم، سرش رو براش تکون داد و نگاهش رو به میز و دست‌هاش دوخت. جونگ‌کوک که به این بی‌توجهی‌های پسر بزرگ‌تر عادت کرده بود، همچنان لبخندش رو حفظ کرد و دست رو، روی میز ستون سرش کرد و چشم‌هاش مثل ذره‌بین روی صورت تهیونگ دقیق شدند. از اخم همیشگی‌اش که خط نه‌چندان عمیقی روی پیشونی‌اش انداخته بود، تا لب‌های باریکی که کمی خشک به نظر می‌اومدند و انگار مدت زیادیه که بهشون رسیدگی نشده. شاید باید با یک بوسه و کمی از بزاق دهانش بهشون رسیدگی می‌کرد. تهیونگ برای یک لحظه نگاه هیز جونگ‌کوک رو شکار کرد. ساده‌ترین آدم هم می‌تونست بفهمه الان توی ذهن منحرفش چه افکار پلیدی می‌گذره. با انگشت‌ اشاره‌اش، محکم به‌ پیشونی‌اش فشار آورد و باعث شد سرش کمی به عقب برگرده. جونگ‌کوک با خنده اجازه داد سرش پرتاب بشه و همزمان خندید.
- دستم برات رو شد، آره؟
تهیونگ ناخواسته از لحن شیطون پسر پوزخندی زد که فقط ماسکی برای خنده‌ی سرکوب‌شده‌‌اش بود. جونگ‌کوک دستی بین موهاش کشید و خواست دوباره سر بحث رو باهاش باز بکنه، اما با اومدن استاد جوان و خوش‌هیکلی، ترجیح داد فعلاً عملیات‌خوردن مغز تهیونگ رو به زمان دیگه‌ای موکول بکنه.
مردی که بهش می‌خورد فقط چند سال از خودشون بزرگ‌تر باشه، دستی توی موهای مشکی‌اش کشید و با لبخندی پشت میزش ایستاد.
- سلام به‌همگی. من اوک تک‌یون هستم، استاد تربیت‌بدنی شما. امیدوارم ترم خوبی رو باهم بگذرونیم. خب، از اونجایی که عادت به کلاس‌های خشک ندارم، از همین جلو شروع کنید و خودتون رو معرفی‌ کنید. ممنون می‌شم ورزش مورد‌علاقه‌تون رو هم بگید.
دانشجو‌ها به‌ترتیب و با خوشحالی از اینکه استاد جوان و باحالی گیرشون اومده، شروع به صحبت کردند؛ این تهیونگ بود که تمام وجودش از اضطراب لرزید و کف دست‌هاش شروع کرد به عرق‌کردن. هیچ‌وقت همچین موقعیتی براش به‌وجود نیومده بود، اکثراً استاد‌ها اسمش رو صدا می‌زدند و اون فقط دستش رو بالا می‌برد. اصلاً دلش نمی‌خواست به‌خاطر ضعفی که داشت، دوباره نگاه ترحم‌برانگیز بقیه رو تحمل بکنه. جونگ‌کوک با حس گرمای منعکس شده از سمت تهیونگ، نگاهی به چشم‌های لرزونش انداخت.
فقط سه نفر مونده بود تا نوبت تهیونگ بشه و موقرمزی می‌دونست این لرزش و عرق‌کردن دست‌ها برای چیه. زمان سریع گذشت و نوبت به تهیونگ رسید، همه‌ی دانشجو‌ها با سکوتی که کلاس رو فرا گرفت، به‌سمت منبعش برگشتند و با دیدن تهیونگ، مکث کردند. یکی از دانشجو‌‌های جلوی میز خواست درباره‌ی تهیونگ به استاد بگه. جونگ‌کوک که متوجه این موضوع و نگاه‌های خیره‌ی بقیه شد، سریع دست تهیونگ رو گرفت و انگشت‌های تتو‌خورده‌اش رو، بین انگشت‌های بلند و دارچینی‌رنگ تهیونگ قفل کرد. تهیونگ همون‌طور که سرش پایین بود، اول نگاهی به دست‌هاشون و بعد به جونگ‌کوکی که با لبخند سرش رو تکون داد، انداخت. فشاری به دستش وارد و بعد رها شد تا راحت‌تر بتونه به زبان خودش صحبت بکنه. دست‌هاش رو بالا آورد. از نگاه و لبخند موقرمزی، قدرت گرفت و خودش رو معرفی کرد. هم‌زمان جونگ‌کوک مثل یک زیر‌نویس آنلاین عمل کرد و شروع به صحبت کرد.
- اون می‌گه من کیم تهیونگم. ورزش مورد علاقه‌ام شنا و بیلیارده‌. از آشناییتون خوش‌بختم.
تهیونگ بعداز پایان حرفش، نگاهی پر از سپاس به جونگ‌کوک انداخت و به چشم‌هاش اجازه داد این‌ بار رو برخلاف سری‌های قبل، حس خوبی که ازش گرفته رو فریاد بزنه. جونگ‌کوک هم از دیدن نگاه جدید تهیونگ، حس خوبی گرفت و احساس شادی توی مغزش شروع به بالا‌و‌پایین‌‌پریدن کرد. تک‌یون از نگاه خیره‌ی دو پسر، لبخندی روی لب‌هاش نشست. اول فکر کرد اون‌ها کاپل‌ هستن؛ اما لحظه‌ای مکث کرد، شاید رابطه‌ای نبود و با بیان این فکر اذیتشون می‌کرد.
- خیلی‌ ممنونم، تهیونگ. دوتا ورزش متفاوت و دور از هم، علاقه‌ی جالبیه.
حرف‌های تک‌یون هم باعث‌ نشد تا نگاهی که بین جونگ‌کوک و تهیونگ جاری بود، قطع بشه. در آخر هم این تهیونگ بود که بالأخره سرش رو پایین انداخت تا از صاعقه‌های اون مردمک‌های تاریک و ابری در امان باشه.
جونگ‌کوک دلش برای دلبریِ ناخودآگاه تهیونگ رفت؛ اما اون تار مویی که ناگهان روی پیشونی‌اش افتاد، تیر آخر رو زد و جونگ‌کوک دستش رو، روی قلبش گذاشت. واقعاً حس کرد قلبش لحظه‌ای ایستاد.
نمی‌دونست بقیه‌ی کلاس رو چطور گذرونده، فقط به صحنه‌ی لبخند تهیونگ فکر کرد و لحظه‌ای از یادش نبرد. به‌خودش که اومد، تکیون رفته و تهیونگ درحال جمع‌کردن وسایلش بود. سریع برای اینکه که اجازه نده تهیونگ بره، گوشیش رو بیرون آورد و وارد برنامه‌ی فروشگاه آنلاین شد.
- تهیونگ، این رو ببین. این روتختی رو می‌خوام برای اتاقم بگیرم.
تهیونگ بعداز جمع‌کردن کیفش، دوباره سر جاش نشست و به گوشی جونگ‌کوک نگاه کرد. طرح سرمه‌ای‌رنگ و گل‌های بابونه‌ی سفید، زیبایی روتختی رو دوچندان کرده بودند؛ اما وقتی چشمش به قیمت خورد، چشم‌هاش‌ گرد شد. مگه تار‌و‌پودش از طلا بود که انقدر گرونه! سریع واکنش نشون داد و با دست‌هاش شروع به صحبت کرد. «چرا انقدر گرون؟ پولت رو از سر راه آوردی؟» جونگ‌کوک از واکنش تهیونگ، خندید.
-‌ خب، چی‌کار کنم پس؟
تهیونگ بازوی جونگ‌کوک رو گرفت و از جاش بلندش کرد. دوباره با دست‌هاش مشغول شد و بعدش کیفش رو برداشت. «بیا بریم یه‌ مغازه‌ای، اونجا ارزون می‌ده.»
جونگ‌کوک هم از خدا خواسته پشت سر تهیونگ به راه افتاد. به‌هیچ‌عنوان‌ فرصتی که تهیونگ بهش داده رو، از دست نمی‌داد.
.
.
.
بعد از خرید روتختی، خوشحال از از مغازه بیرون اومد. نگاهش رو اطراف پاساژ می‌چرخوند و مثل پسر‌بچه‌ها کنار تهیونگ راه می‌رفت.
تهیونگ بدون اینکه بذاره جونگ‌کوک متوجه بشه، به حالت پسر که کیف ملحفه رو توی هوا تکون می‌داد و لبخند بزرگی روی لب‌هاش بود، خندید.
وقتی به دم در پاساژ رسیدند، نگاه جونگ‌کوک به ماشین بستنی افتاد. با اون مو‌های بلند، تتو‌ و اکسسوری‌ها، سریع دادی از هیجان زد و کاور ملحفه رو کنار تهیونگ انداخت.
- وای، تهیونگ! اینجا وایسا برم بستنی بگیرم.
تهیونگ سری از روی تأسف تکون داد و به پسری که بی‌توجه به ماشین‌ها سمت بستنی دوید، نگاه کرد. یک‌آن نگاهش به ماشینی افتاد که چراغ‌قرمز اون سمت خیابون رو با سرعت رد کرد و به‌طرف جونگ‌کوک اومد. تنش شل شد و ملحفه از دستش افتاد. زبونش بند‌ اومده‌اش به تته‌و‌پته افتاد. دست‌ش رو هی بالا آورد تا اسم پسر رو فریاد بزنه؛ ولی‌ نمی‌تونست.
ماشین هر لحظه با سرعت بالاش به جونگ‌کوک نزدیک‌تر می‌شد و نمی‌دونست چرا موقرمزی این خیابون لعنتی رو طی نمی‌کنه. رگ‌های مغزش از فشار بیرون زده بود و در یک لحظه حس می‌کرد از عرق خیس شده. به خودش فشار آورد و از بین باز و بسته‌کردن صدایی بیرون اومد.
- هی... جون... جونگ‌کـ...
نمی‌دونست چی داره می‌گذره، فقط می‌خواست از بین باز‌و‌بسته کردن دهانش اسم جونگ‌کوک بیرون بیاد؛ اما خبر نداشت باید به‌خاطر طلسم چیزی نگه یا جونگ‌کوک رو با خبر بکنه!
         ______________________________

سلام بهتون، نیا صحبت می‌کنه🐨
کار سخت شد، نه؟
می‌دونم داستان ابهامات خاص خودش رو داره و این پارت کم بود؛ اما بهش فرصت بدین
*بوسه به پلک‌هاتون.
خونه‌ی‌من:
https://t.me/+rdJYTezm7EkwMDc0

me/+rdJYTezm7EkwMDc0

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اوک تک‌یون

Hela MigWhere stories live. Discover now