Hela mig 11 Last part

265 43 13
                                    

Last Part

کنار پنجره ایستاده بود و به دریای آرومی که موج‌هاش رو راهی ساحل تنها کرد، چشم دوخت. هوا نسبتاً گرم بود و تهیونگ با رکابی مشکی رنگ و شلوارکی به همون رنگ، توی سوئیت کوچیکی که اجاره کرده بود به راه ورودی ساحل نگاه می‌کرد تا اثری از رز قرمزش ببینه. امروز، روز آخر از مهلت پنج‌روزی جونگ‌کوک بود که فقط مسیح می‌دونست توی اون چهار روز چی به تهیونگ گذشت. قلبی که تنها یک گوشه نشسته و منتظر بود تا دست نوازش جونگ‌کوک رو دوباره داشته باشه، مثل پاپی شده بود که منتظر صاحبشه و هر صدایی که می‌شنوه سریع سمت در می‌ره؛ اما در نهایت هیچ‌چیز جز توهم و تلقین خودش نیست. تهیونگ عمیقاً غمگین بود، غمگین از چهار روز نداشتن حضور گرم و سرخ جونگ‌کوک. نداشتن نوازش‌هاش، نگاه‌هاش و حتی پیگیر‌بودن‌های روی مخش. تهیونگ منتظر بود، منتظر این که حضور آتشین رزش‌ رو دوباره داشته باشه. عمیقاً دل‌تنگ بود، دل‌تنگ اون تار‌های سرخ و دست‌های بزرگ و تتو‌خورده؛ حتی نمی‌تونست روزی به این موضوع که قراره دل‌تنگ جونگ‌کوک بشه فکر بکنه؛ اما زندگی این‌قدر قشنگ چرخیده بود تا این موضوع رو بهش نشون بده که اگه تمام این چند سال به هیچ‌کس اهمیت نداده، کسی وارد زندگی‌اش شده که قراره بابت اینکه چند روز ازش‌ دوره انقدر پژمرده باشه. هر بار دستش سمت گوشی‌اش یا لپ‌تابش رفت تا بهش زنگ بزنه یا ایمیلی براش بفرسته؛ اما منطقش‌ جلوش رو گرفت و گفت بهش اجازه بده تا فضای تصمیم‌گیری داشته باشه. تهیونگ نمی‌خواست ابداً پسر کوچیک‌تر تحت‌ فشار بذاره. قلب و ذهنش جداً داشتن همچین پسری غرق لذت و افتخار می‌شدند؛ اما فعلاً سر پا نگه‌ داشتنش اولویت داشت. دست رو توی جیبش برد و تصمیم گرفت فضای خفه و سنگین سوئیت رو ترک بکنه.
صندل‌‌هاش رو پوشید و بعداز باز‌کردن در چوبی، اجازه داد هوای گرم و شرجی تمام رطوبت پوستش رو جذب بکنه. چند پله کوتاه رو پایین اومد و وقتی قدم‌هاش رو سمت ساحل برداشت، شن‌های ساحل پوست عریانی که کمی پشت پوشش پلاستیکی صندل پنهان شده بودند رو لمس کرد. با وجود گرمای هوا، نسیم ملیحی از بین درخت‌ها و موهای کوتاه تهیونگ گذر و این هوای تب‌دار رو کمی قابل تحمل‌ می‌کرد؛ البته که باید بابتش از دریا و همون موج‌های کوچیکش تشکر‌ می‌کرد. دست‌هاش رو، روی سینه‌اش قفل کرد و انگشت‌هاش رو آروم روی پوست دارچینی‌اش که برای داشتن لمس جونگ‌کوک له‌له می‌زدند، کشید. خورشید دست‌ و‌ دلبازانه اشعه‌هاش رو به سطح شفاف دریا هدیه می‌کرد و از بازتابش اکلیل‌های‌ریزی روش برق می‌زدند. نفس‌ عمیقی‌ کشید، از دلتنگی‌، صدای جونگ‌کوک که دائم اسمش رو صدا می‌زد، توی گوشش می‌پیچید. انقدر واضح که انگار باهاش چندان فاصله‌ای نداشت. سرش رو تکون داد و سمت سوئیت برگشت.
بغضی از ضعف روحش راه نفسش رو بست. انگار دست‌هایی کم‌کم دور‌گردنش حلقه می‌شدند تا دیگه‌ هیچ اکسیژنی بهش نرسه؛ اما این صدای دوباره جونگ‌کوک بود که بهش جون داد؛ ولی چرا انقدر نزدیک؟
- تهیونگ، عزیزم! تهیونگ.
اخم‌هاش رو توی هم کشید و مکث کرد، این صدا برای توهم‌بودن زیادی واقعی بود. سمت صدا برگشت و با دیدن تهیونگی که سمت دیگه ساحل ایستاده و با لبخند بزرگی‌ بهش نگاه می‌کرد، اولین قطره اشک از دیدن معشوق بد‌قولش روی جنگل خشک گونه‌اش بارید. بی‌اراده پاهاش شروع به حرکت کردند و این حرکت بعد از چند ثانیه شروع به دویدن شد. جونگ‌کوک هم متقابلاً دوید و در نهایت این دو پسر دل‌تنگ بودند که به آغوش هم چفت شدند. قلب‌هاشون از کالبدشون جدا شد و توی‌ سینه‌ی معشوقشون آروم گرفت، هیچ‌وقت این‌قدر از هم دور نبودند و این چهار روز به‌قدری براشون سخت گذشت که حس کردند چهار ساله که از هم دورند. تهیونگ تن درشت پسر رو به خودش می‌فشرد، دلش می‌خواست تمامش رو درون خودش هَل بکنه تا ازش دور نشه. دستش رو آروم بین موهایی که شل بسته‌ شده بود برد و گذاشت انگشت‌های دلتنگش راهشون رو در پیش بگیرند. سرش رو توی فاصله‌ی گردن و شونه‌ی پسر فرو برد و عطر رو عمیق نفس کشید. تا حالا حس نکرده بود که کوچیک و بزرگ‌ترین چیز‌ها، مثل زندگی‌کردن، نفس‌کشیدن یا حتی وجود‌داشتن عطر داشته باشه؛ اما با وجود جونگ‌کوک، متوجه شد تمامشون عطر خاص خودشون رو دارند و رز قرمزش بوی زندگی می‌داد. هر بار که عطر تنش به مشامش می‌خورد، می‌فهمید می‌تونه برای ادامه‌دادن و زندگی‌کردن روی جونگ‌کوک حساب‌ بکنه. برخلاف تهیونگ که از فرط دلتنگی اشک می‌ریخت، جونگ‌کوک خنده‌ی بزرگی روی لب‌ داشت که فقط خودش دلیلش رو می‌دونست. بالأخره دل از هم کندند، تهیونگ دست‌های زبرش رو، روی گل‌های پنبه جونگ‌کوک که کمی گل‌انداخته بودند گذاشت و نوازش کرد. این اولین بار بود که جونگ‌کوک این‌قدر عیان محبت و عشق رو توی چشم‌های تهیونگ می‌دید، تا قبل از اون فقط دو مردمک سیاه رو‌به‌روش که همیشه تو دریایی ساکت و خاموش غرق‌شده بودند.
دستش رو به کویر خشک دست‌های تهیونگ کشید، عاشق همین تضاد جگوار با بقیه شده بود. انگار این‌قدر حرف‌هاشون زیاد بود که کلمات نمی‌تونستند بینشون بکنند و تاب حرف‌زدن نداشتند. بالأخره تهیونگ با نگاهی دل‌تنگ و دست‌هایی نوازش‌گر، زبون باز کرد و اجازه داد قلب جونگ‌کوک از صدایی که تازه داشت می‌شنید و دلیل جدیدی می‌شد برای عاشقی کردنش، مثل بچه‌ای ذوق کرد و بالا‌و‌پایین پرید.
- چرا این‌قدر دیر اومدی رز قرمز من؟
جونگ‌کوک نمی‌دونست از شنیدن اون لفظ مالکیت ذوق بکنه یا از تشبیه شدنش به رز قرمز. چشم‌هاش رو از حسی که درونش غلیان کرد، بست و نفس‌ عمیقی کشید تا خودش رو کنترل و تهیونگ رو توی آغوشش خفه نکنه. 
- چرا یهو رفتی؟ باید می‌موندی و هرچی بود باهم حلش می‌کردیم عشق شیرین.
تهیونگ بینی‌اش رو بالا کشید و قلب خسته‌اش از شنیدن محبت و لقب زیبایی که گرفته بود چشم‌هاش پراز اکلیل شد.
- ترسیدم جونگ‌کوک؛ حتی الان هم این‌قدر ترسیده و گیج هستم که خبر نداری. من...
- هیش!
جونگ‌کوک انگشت‌های تتو‌شده‌اش رو، روی لب‌های پوست‌پوست تهیونگ گذاشت و کمی‌نزدیک‌تر شد.
- طبق چیزی که گفتی، تو نیاز داشتی به عشق واقعی. من از خودم مطمئنم تهیونگ، می‌دونم توی این چند ماه با هر لبخند کمیابت، هر بار نفس کشیدنت و هر کار کوچیکی که کردی ضربان قلبم بالا رفت. تهیونگ‌ جانم، یک بار برای همیشه اسمم رو بگو تا این بار سنگین توی این بیست‌ و اندی سال از دوشت برداشته بشه.
تهیونگ به نزدیکی بینشون نگاه کرد و غیرارادی دستش رو پشت کمر گل سرخش گذاشت و با تلنگر کوچیکی به‌سمت خودش کشیدش. جونگ‌کوک دست‌هاش رو، روی شونه‌های محکم تهیونگ گذاشت و لبخندش روی لب‌هاش عمیق‌تر شد. تهیونگ نفس عمیقی گرفت. عادت نداشت اسم کسی رو به زبون بیاره، اصلاً عادت نداشت کسی رو صدا بزنه که نیاز باشه اسمش رو بگه. چند بار دهنش رو باز و بسته کرد، در نهایت بالأخره تمام جرئتش رو به کار برد و کاری که حسرتش رو داشت، انجام داد.
- جو- جونگ‌کوک!
جونگ‌کوک فشاری به شونه‌ی تهیونگ فشرد و حرفی‌ که توی ایمی زده بود، براش تداعی شد. «یه بچه‌ی ۳ ساله یک روز بیدار شد و دید اسم هر کسی رو به زبون میاره بعد از چند ثانیه از دستش می‌ده.»
- پنج، چهار...
تهیونگ وقتی شمارش معکوس رو از زبون رز قرمزش شنید، چشم‌هاش رو بست و محکم روی هم فشرد. ترس اون دوران کم‌کم دوباره داشت حس می‌شد و قلبش از حضور سیاهش لرزید.
بعداز گذشت چند ثانیه از بیان کلمه یک، چشم‌هاش رو باز کرد و وقتی جونگ‌کوک رو جلوش دید، اون سایه سیاه که کم‌کم داشت بهش برمی‌گشت، رفت؛ نه‌تنها برای اون لحظه، برای همیشه رفت. نگاهش بعد از جونگ‌کوک، پیرزنی رو دید که براش آشنا بود. زنی که انگار بعد از دیدارش توی دنیای کودکی، کمتر ترسناک به‌نظر می‌رسید. پیرزن بهش لبخندی زد و با همون عصای چوبی، راه رفت ساحل رو در پیش گرفت.
- تهیونگ، تهیونگ!
با شنیدن صدای ذوق‌زده‌ی جونگ‌کوک، نگاهش رو از پیرزن گرفت و خندید. می‌دونست این خنده قراره تا آخر عمر روی لب‌هاش بمونه‌. کوک از ذوق برداشته‌شدن سایه نحس اون طلسم از زندگی تهیونگ، محکم بغلش پرید و دست‌های عشق شیرینش بود که دورش محکم شد.
- فکر نکن دست‌ خالی اومدم، این تأخیر چند روزه برای آماده‌کردن سوپرایز بود.
تهیونگ اخم کوچیکی کرد و جونگ‌کوک رو از آغوشش بیرون آورد.
جونگ‌کوک خندید و همون‌طور که دستش روی شونه‌ی تهیونگ بود، کنار کشید و صداش رو بالا برد.
- خانم کیم، آقای کیم!
تهیونگ با شنیدن فامیلی خودش از دهان رز، با کنجکاوی نگاهش رو به مسیر نگاه جونگ‌کوک دوخت؛ اما با دیدن زن و مرد میانسالی که با بیشترین سرعتی که می‌تونستند راه برند به‌سمتش می‌اومدند، زانو‌هاش لرزید و برای چندمین بار توی همین یک روز، آسمون چشم‌هاش ابری شد و بارید.
زن و مردی که روزی تیکه‌ای از وجودشون بود؛ اما با تصمیم خودسرش زندگی‌اش رو ازشون جدا کرد تا کمتر به خودش و اون‌ها زجر بده؛ البته که نمی‌دونست با این کار چقدر قلب مرد و زنی که پدر و مادرش بودند رو اذیت کرده.
زن که حالا از همون فاصلهٔ هم می‌تونست چروک‌های صورتش رو تشخیص بده، دست‌هاش رو باز کرد و با همون گریه صداش رو بالا برد.
- تهیونگ، عزیز دردونه‌ام.
تهیونگ سمت مادری که سال‌ها بود چشم‌هاش رو از دیدنش دریغ کرده بود، دوید و بغلش کرد و چند بار چزخوندش. هنوز همون‌طور بود، همون‌قدر محکم و گرم. مثل آغوش این زن، دیگه هیچ‌وقت به زندگی‌اش نیومد. پدرش که شکسته‌تر از هر وقتی بود، سمتشون اومد و با گریه دست‌هاش رو باز کرد. صدای مردونه‌اش و شونه‌هاش افتاده‌اش لرزید.
- تهیونگ، عزیزکم!
زن و مرد تهیونگ کوچولویی که حالا دیگه یک بچه‌ی نوجوون نبود و مرد بالغی برای خودش شده بود، به خودشون می‌فشردند؛ انگار که می‌ترسیدند دوباره از دستش بدند.
تهیونگ چشم‌های اشکی‌اش رو باز کرد و با دیدن جونگ‌کوکی‌ که دست‌به‌جیب و با عشق نگاهش می‌کرد، با وجود چشم‌های گریونش لبخند زد. وجود جونگ‌کوک توی زندگی‌اش مثل هدیه‌ای بود که به تلافی تمام تلخی‌هایی‌ که تجربه کرده براش اومده بود. هدیه‌ای که با اومدنش، تمام چیز‌هایی که از دست داده بود رو دوباره به دست آورد. انگار قراره بود از این به بعد زندگی بالأخره روی خوشش رو به تهیونگ نشون بده.

🍒• hela mig
به معنیِ: همه‌ی من. کسی که تمام روحت رو گرفته.
_________________

خب خب
سلام بهتون، نیا صحبت می‌کنه🐨
این هم از داستان رز قرمز و عشق شیرینش، امیدوارم با تمام کم و کاستی‌هاش دوستش داشته باشید. ممنون از عشق و توجهتون به هیلا می.
*بوسه به‌ پلک‌هاتون

Hela MigWhere stories live. Discover now