Part 10
- کاش میتونستی تو هم به زبون بیاریاش، کاش میتونستی بگی تو هم عاشقمی.
- عاشقتم، جونگکوک!
جونگکوک برای بار نمیدونست چندم، قلبش ایستاد. چشمهاش گرد شد و به لبهای تهیونگ که از هم فاصله گرفتند و با بیان اون چند کلمه همراه با اون صدای دلنشین هوش از سرش پروند، نگاه کرد. الان تهیونگ حرف زد؟ بالأخره چند کلمه به زبون آورده بود؟ مگه میشد؟
هر دو با چشمهای گردشده بههم زل زده بودند. جونگکوک با تعجب خندید و دستی توی موهاش کشید و بههمشون ریخت. دلش میخواست از اتفاقی که جلوی چشمهاش نقش بسته اونقدر موهاش رو بکشه تا پوست از سرش جدا بشه. اون لحظه اصلاً به این فکر نکرد که تهیونگ تمام این مدت میتونسته حرف بزنه و نزده، اینکه توی تمام خاطراتشون ساکت بوده؛ با وجود اینکه میتونسته زیباترشون بکنه. اون لحظه فقط به این فکر کرد که تهیونگ انقدر میخوادش که حرف زده و بهش گفته عاشقشه، اون هم بعد از ماهها؛ اما تهیونگ این بار وحشت زده بود. محکم به شونههای جونگکوک زد و با شدت به عقب پرتش کرد. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که جونگکوک پرت بشه و روی زمین بیفته. تهیونگ مثل کسی بود که قتل غیرعمد انجام داده و حالا حسابی ترسیده. نگاهش رو اطراف خونه چرخوند و اولین خروجی که دَرِ خونه بود، به چشمش اومد. نگاهش رو به جونگکوک داد که حالا توی چشمهاش میشد احساسات متفاوتتری از لحظات قبل از توی چشمهاش خوند. جونگکوک حالا سردرگم شده و تهیونگ میدونست این حق پسری که بعد از مدتها صاحبخونه قلبش شده، نیست. سرش رو هیستیریک و تندتند تکون داد و شروع کرد عقبرفتن. دستهاش رو توی موهاش چنگ زد و تمام صحنههای کودکیاش و از دستدادن مادربزرگش جلوی چشمهاش نقش بست؛ حتی اون عجوزه لعنتشدهی توی خوابش. این به ذهنش نرسید که از پنج ثانیه گذشته، فقط توی ذهنش میچرخید که الان نفس جونگکوک بند میاد و قلب زیباش برای همیشه میایسته.
- نمی- نمیتونم خودخواه باشم. نه، نه نمیتونم. نمیتونم عاشقی با حس- حسرت رو داشته باشم.
با سرعت سمت در دوید و به جونگکوک فرصت نداد تا جملهاش رو تحلیل بکنه، فرصت نداد تا از صدای زیباش لذت ببره و قلبش توی دریای عشق تهیونگ غوطهور بشه. بعداز چند لحظه که متوجه شد خونه دیگه اون حالوهوای قرمز رنگ قبل رو نداره و تهیونگ رفته، به خودش اومد و بهسرعت بلند شد. با بالاترین سرعتی که از خودش سراغ داشت شروع کرد به دویدن و از خونه بیرون زد. بم که اون سمت حیاط بود، با دیدن جونگکوک به سمتش دوید و شروع به واقواق کردن کرد. جونگکوک مثل بچهای که مادرش رو توی شلوغی بازار گم کرده، سردرگم دور خودش چرخید و توی اون تاریکی که انگار سعی داشت ببلعتش، دنبال تهیونگ گشت. دستهاش رو کنار دهانش گذاشت و بلند فریاد کشید.
- تهیونگ!
وقتی دید صدایی نشنیده و نشونهای از جگوار ندیده، سریع دوید و از حیاط بیرون رفت. توی خلوتی کوچه، نگاهش رو بین ماشینهای پارک شده چرخوند؛ اما چیزی عایدش نشد. دواندوان طول کوچه رو رفت و نگاهش توی نور زرد رنگ کوچه ترسیده بود. هیچجا نبود، هیچجا اثری از چشمهای کشیده و خمار جگواری که تازه بهش اعتراف کرده، پیدا نکرده بود. محکم فکش رو فشار داد و حرصش رو سر سنگ تنها و بیچارهای که جلوی پاش افتاده بود، خالی کرد. چرا اینقدر آشفته شد؟ یعنی پشیمون شد از اینکه بهش اعتراف کرده؟ جونگکوک باید چهکار میکرد؟ چند ثانیه طول کشید تا از پرتگاه حال خوب بیفته توی درهای تاریک. چرا نشد چند ثانیه دل خوش بکنه که بالأخره قلبهاشون همدیگه رو بغل کرده؟ چشمهاش از اشک پر و قلبش از غم لبالب سرریز شد، احساس رهاشدگی به بازیاش گرفته بود و هیچچیز جز دستها و آغوش تهیونگ نمیتونست نجاتش بده.
YOU ARE READING
Hela Mig
Fanfictionتکمیل شده 〔 ShortStory , Vkook 〕 ⇢ɴᴀᴍᴇ : Hela Mig ⇢ɢᴇɴʀᴇ : Angst, School Life, Slice of life, Psychology ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ : Nia تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد بیرحمی که توی دنیای بچگیش داره، باعث بشه یک شب زندگیش از این رو به اون رو بشه. عزیزانش رو از دست...