part :1

414 16 0
                                    


WRITER :

جئون جونگ کوک امگایی که پسر یه مولتی میلیادر بوده که تونازو نعمت بزرگ شده اون تنها همراه پدرش توی کاخ بزرگو دلنشین زندگی میکنن ...
مادر کوک وقتی کوک تو دوران دانشگاه بوده چند ماه تا فارق التحصیلی داشته ، کوک ... پدرش ... و دنیارو ترک میکنه.

مادر کوک برخلاف پدرش که همیشه خونسردو آروم بوده زنی جسور خونگرم بود ....

سال ها گذشت و مرگ هان سو*مادر کوک*براشون عادی شده بود ....

پدر کوک تصمیم گرفت جلسه ای توی خونش همراه با همکارا و رقیباش برای انتخاب جانشینش برگزار کنه و به کوک گفته بود که اونم باید حضور داشته باشه چون اون قراره جانشین بشه ! ....
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
صبح با یه استرسی از خوابش پرید و یهو یادش افتادکه باید یک ساعت پیش سر جلسه ی پدرش میبود*به کیک رفتی*

هنوز چشماش کامل باز نشده بود ولی درحال بستن کراواتش بود !
تو چند ثانیه سریع لباساشو پوشیده بود و الان داشت به خودش عطر میزد !...

در اتاقو باز کردو خواست با تمام توانش به سمت پایین پله ها بره ، با سر به زمین یه ماچ داد....

یه لعنتی زیر لب گفتو سریع از جاش بلند شد
همینکه خواست اولین قدمو برداره .....
با جمعیت انبوهی مواجه شد که وسط خیابون بود ... مردم عادی بودن....
ولی ....چرا اینجا...اونم وسط خونه ی کوک؟...

پشت سرشو نگاه کردو با ترس از چیزی که دید یه قدم به عقب برداش....

پشت سرشو نگاه کردو با ترس از چیزی که دید یه قدم به عقب برداشت ...

اون میخواست برگرده ولی در اتاقش با اولین قدمی که برداشته بود ناپدید شده بود !

چشماشو محکم بستو نفس عمیقی کشید ...
چشاشو باز کرد ...
ولی چیزی تغییر نکرده بود !

اون بخاطر علاقه ی زیادی که به گردش و جغرافیا داشت ،
همرا با بعضی از دوستای دانشگاهش به مسافرت دور دنیا میرفتن ...!

کوک بخاطر علاقه ی شدیدش به کشور ها ، توی اتاقش از هر قاره و کشور های داخلش یه عکس داشت و هرروز درمورد یکیشون تحقیق می‌کرد...

ولی ... ولی این مکان ... اصلا شبیه هیچ جای دیگه ای نیست !

مردم به هر زبانی حرف میزنن !
بادیدن مردی که داشت پای تلفن صحبت می‌کرد
گفت :شاید اینجا پرتقاله !

ولی با رد شدن زنی که داشت با بچش حرف می‌زد
گفت : نکنه عربستانه ؟!

اما با دیدن یه ساعت بزرگ روی یه ساختمون چشماش درشت شد : لندن ...!؟

آروم آروم داشت به محیط غیر عادی اطرافش عادت می‌کرد و قدم های بی‌صدا و شکاکی برمی‌داشت ...‌‌.

تعهد ....obligationWhere stories live. Discover now