part 16

84 10 0
                                    

جئون تازه یادش افتاده بود رزیف یه ساحرست ... و برای جلوگیری از تجاوز اون به افکار مغزش ، چشماشو محکم بست ....

* لطفا .... لطفا ... تو یکی دیگه از حد و حدودت رد نشو ... خواهش میکنم ‌... مثل برادر زادت انقد با افکار ذهن اینو اون بازی نکن ‌... *

=داری چیکار میکنی ؟؟؟

_م...من... من فقط ... نمیخوام شما افکارمو بخونین ...

= کم چرتو پرت بگو ... تو چی باشی که من بخوام افکارتو بخونم ... وقتمو از سر راه اوردم ؟
اصلا ارزششو نداری ...

با شنیدن اخرین جمله‌ی رزیف ، چشمای قرمزش با تعجب باز شد !!!

* من ... اینجا ... واقعا ... یه مزاحمِ بی ارزشم ... !!!! *

رزیف تازه فهمید چیکار با قلب تیکه تیکه شده ی جئون کرده !!! ...

دستش از روی گونه های جئون به ارومی پایین افتاد ...
میدونست اشتباه کرده .... ولی زنی نبود که عذرخواهی کنه !!!
پی کاری نکرد ، جز تخریب بیشتر ! ...

= اگه یبار دیگه ببینم مزاحمت ایجاد کردی ، جفت چشای درشتتو از کاسه درمیارم ..... مواظب رفتارت باش ...

بعد گفتن این حرفش از کتابخونه زد بیرون ...

مقصد بعدی کجا بود ؟ ‌... خب معلومه ... کیم تهیونگ !!!

___________________________________________

چشماشو که بزور باز میشدنو با دستای مشت شدش مالید ...
نوری که از پنجره به اتاقش میتابید ، اتاقشو روشنتر از همیشه کرده بود !!!

در اتاقش به صدا دراومد که باعث هوشیار شدنش شد !!!

با صدای خشدار و گرفتش و لحن بیحالش گفت :

_ک...کیههه ؟ ....
× جونگکوکی ... منم ... جنی ‌...
_اومدم ... اومدم ... !!!

رفت و درو با اشتیاق باز کرد ... ولی ... چرا قیافه‌ی ملکه انقد افتاده بود ؟  کسی ناراحتش کرده بود ؟؟؟

_چی شده ؟؟؟ ... چرا ناراحتی نونا ...؟؟؟

ملکه با این حرف جئون نگاهشو سمتش گرفت و یدور جئونو انالیز کرد ... چشمای پف کردش و صورت خوابالودش
همراهِ موهای مشکی بلند و لختش که  روی لباس خواب سفیدی که تنش بود افتاده بود و نوری که از پشتش به بیرون میتابید باعث میشد بدن چشمگیرش از زیر اون پیراهن نخی و نازک معلوم بشه !!! ....

×و ... وایسا ... ببینم ‌‌!!!! چرا هنوز اماده نشدی ؟؟؟؟ !!!!

با این حرف ملکه جئون تازه یادش افتاده بود که امروز قرار بود برای گردهمایی تاجرای پارچه بره به یکی از شهرای معروف !!!!

_شششتتتت !!!

ملکه جئونو به داخل هول داد و خودشم وارد اتاق شد ...
جئون با تمام سرعتش داشت موهاشو مرتب میکرد و ملکه داشت لباس برای جئون پیدا میکرد !!!
و در حین انجام عجله ای کاراشون ، باهم حرف هم میزدن !!!

تعهد ....obligationWhere stories live. Discover now