part 17

74 9 0
                                    

KOOK :

همه ساکت مونده بودن .... حتی صدای نفساشونم نمیومد !!!! و خب ... طبیعی بود که کیم منو نبینه ... چون من پشت سرشون بودم ....
عااا راستییی !!! دیروز که فهمیدم کیم میتونست افکارمو بخونه و احتمال اینم دادم که بانو رزیفم همین کارو کرده باشه ... رفتم توی همون کتابخونه و کتابیو پیدا کردم که مربوط به طلسم ها و جادو ها بود .... و خب ... کاری کردم که هر چقدر با اونا چشم‌تو چشم بشم ، اونا دیگه نتونن فکرای ذهنمو بشنون ... میشه گفت یه قفل گذاشتم رو دروازه ی مغزم ....

پس واسه همینم تا الان متوجه نشدن که من اینجام !!!

+مگهههه لالیییننننن ؟؟؟؟؟ نمیشنویش چی میگم احمقااااا ؟؟؟؟؟

WRITER :

اونا لال نبودن ... فقط نمیدونستن باید چیکار کنن !!! جئون دقیقا تو یک متری کیم وایستاده بود و داشت بهش نگاه میکرد ... ولی کیم انقدر قرق در پیدا شدنش بود که حواسش به پشتش نبود !!!

_ م...من.... همینجام ....

چهار جفت چشم برگشتن سمت جئون !!!!
کیم با چشمای قرمز شدش از عصبانیت داشت به جئونی که از پایین با چشمای درشت و براقش بهش زل زده بود ، نگاه میکرد ....
ملکه پارک هینی از خوشحالی کشید و رفت سمت جئون که چانوو هم همراه ملکه اومد سمتش ....

× چیشد ؟؟؟؟ چرا انقد دیر کردی ؟؟؟؟ اتفاقی افتاد ؟؟؟؟ کالسکه رون روندنش بد بود که انقد بهم ریخته ای ؟؟؟
×بهتون حمله شد ؟؟؟ تهدید شدی؟؟؟ چند نفر بودن ؟؟؟

_ ملکه !!!! اروم باشین .... نفس عمیق بکشین .... هوا خیلی مه الود بود و برف سنگین شده بود ... راهم‌ که حسابی خراب بود ... کالسکه نصفش افتاده بود تو چاله !!!
_واسه همینم دیرمون شد و با اسبا اومدیم .... انقد نگران نکنین خودتونو ... چیزی که نشده ...‌

÷ یعنی که چیزی نشده !!! ... اگه اتفاقی برات میوفتاد چیکار میکردم پسرم ؟!!!!

جئون با شنیدن حرف *پسرم* از دهن پدرش که البته دیگه اونو پدر خودش نمیدونست ، صورتشو سریع برد سمت چانوو و انگشت اشارشو سمتش گرفت و با بغضی که ته گلوش بود رو بهش گفت :

_ تو یکی .... به من ....نگو پسرم !!!!
÷جونگکو.....
_ هیچ پدری .... پسرشو نمیدازه دور .... ولی تو ؟! با افتخار منو راهی این .... جهنم کردی ... انگار ... برات حکم یه مزاحمو داشتم !!!!

با گفتن کلمه مزاحم ... اشکایی که خیلی سعی میکرد جلوی اونهمه ادم ریخته نشه ، با سرعت سرازیر شدن !!!

دندوناشو روی هم فشار میداد و سعی میکرد دیگه چیزی نگه و فقط اجازه‌ی سرازیر شدن اشکاشو میداد ....

سرشو پایین انداخت و دستشو که نمیزاشت پدرش بهش نزدیک بشه رو پایین اورد ....

_ اما اشکالی نداره ... من فقط برای تو مزاحم نبودم ... من برای همه ... تو این دنیا ... مزاحمم ‌....

تعهد ....obligationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora