part9

686 176 93
                                    

بلخره دوری اموزشی ورود به ارتش تمام شد،  تا هفته ی بعد  نتایج میامد و بلخره می توانست به ارتش ملحق شود؛ هیچ چیزی نمی توانست لبخند روی لب هایش را پاک کند و حتی خبر به دنیا امدن بچه ی که حاضر نبوده به فرزندی قبولش کند.

اقای جئون از صبح زود لحظه ی روی پا بند نبوده،  دستیارش را فرستاد تا بزرگ ترین باکس گل موجود را برایش بگرید؛  دم به دقیقه با طلا ساز تماس می گرفت و می پرسید.
:اون پستونک و شیش شیر طلایی که میخواستم اماده ست؟

طلا ساز تا به حال بالای شش بار جواب این سوال اقای جئون را داد،  فقط دو ساعتی از او وقت خواسته بوده که برای سر پستونک طلایی که ساخت شیشه شیر پیدا کند؛  شیشه شیر قبلی بخاطر یک اتفاق ناگهانی شکسته و جرات گفتن حقیقت را به اقای جئون نداشت،  با بهانه های مختلف جئون رو می پیچاند و قول می داد که تا قبل از دنیا امدن بچه اون شیشه شیر رو به دست اقای جئون می رساند.

اقای جئون و طلا ساز بیشتر از تهیونگ استرس داشتند،  تهیونگ  ساعت یازده ظهر تازه از خواب بیدار شد و داشت اسه اسه اماده می شد؛  اقای جئون از دیشب که فهمید نوه ش امروز به دنیا میاید لحظه ی چشم به روی هم نگذاشته،  خواب رو از چشمان دستیارش و طلا ساز هم گرفته بوده.

اقای جئون کل خانه رو با پا متر کرد،  هر یک دقیقه یکبار به ساعت نگاه می کرد و هنوز ساعت دوازده هم نشد؛  برای رفتن به بیمارستان لحظه شماری می کرد،  نوه ی عزیزش ساعت سه به دنیا می امد و شاید هم کمی زودتر و یا دیرتر.

تمامی کارهاش و جلسه ی امروز رو لغو کرد،  قرار های شام کاریش رو به هفته ی بعد انداخته؛  بیشتر کار هارو به منشی و دستیارش سپرد، امروز وقت برای هیچکاری نداشت و داشت برای اومدن نوه ش اماده می شد.

با درامدن صدای زنگ تلفن همراه ش کتش رو از روی مبل چنگ می زند،  بار دیگر نگاهی به درون اینه می اندازد و در دیدار اول با نوه ش  باید خوشتیپ بنظر برسد؛  نمی خواست که در اینده از ان پسر کوچولو بشنود«من خونه ی بابا بزرگ نمیام و دوستش ندارم»  خودش بعد از گذشت بیست و اندی سال هنوزهم از پدر بزرگ مرحومش متنفر بوده.

تا ابد نمی توانست شلختگی و  غرغر های ان پیر مرد بی ادب را  که مدام بهش توهین می کرد، سر کوچک ترین چیز ها اذیتش می کرد؛ حتی به ساعت خوابش و میزان غذا خوردنش گیر می داد را فراموش کند.

به دروغ هم نمی توانست از ان پیرمرد به خوبی یاد کند، اون قطعا برای نوه ش بهترین پدر بزرگ دنیا می شد.

با مطمئن شدن از تیپ و قیافه ش کتش را می پوشد،  دستیارش پستونک و شیشه رو از طلا ساز گرفته؛  با ندیدن باکس گل ابرو هایش را درهم می کشد.

: پس گل ها کو؟

: اماده شدنش کمی زمان بر و گفتم جوری باشه که جعبه ی هدیه ی پستونک توش جا بشود.

دزد اسپرمWhere stories live. Discover now