part15

549 162 44
                                    

باران با سرعت و بی رحمانه بهشان می خورد و جلوی دیدشان رو گرفته بود، این صدای رعد برق بوده که نمی گذاشت صدای فریاد های سرگروهبان رو بشنوند؛  پوتین هایشان درون گل فرو می رفته و  اون چوب های روی دوششان یک بار اضافی بوده که دویدن رو برایشان سخت تر می کرد.

اخبار هواشناسی هشدار های زیادی داد و تمام شهر بسته شد بوده،  تنها جایی که در این شرایط هم تعطیل نشد دانشگدی ارتش بوده؛ در این این هوای طوفانی و بارانی باید تمرین می کردند،  باید یاد می گرفتند که خودشان را با شرایط وفق بدهند و برای بازی که انجا نیامد بودند.

اون چوب ها به اندازی کافی روی دوششان سنگینی می کرد و دویدنشان را کندتر کرد بوده،  لباس های خیسشان که سنگین شد بوده کار رو سخت تر می کرد؛ این طوفان و بارش  باران نمی گذاشت که  چند قدم جلوترشان را ببینند.

تا خط پایان چیزی نمانده بوده و ولی جونگ کوک دیگر نای راه رفتن نداشت،  دست های یخ زدش توان نگه داشتن ان کند های چوب رو نداشت، بارون صورتش را می شست و  اب  به لایه های زیری لباس فرمش هم رسید بوده و داشت تنش را می شست؛  تند تند نفس نفس می زد و لب هاش می لرزیدند و  پوتین هاش زیر لایه ی از گل مشخص نبودند،  پر از  اب شدند با هر قدمی که بر می داشت پوتیناش شلپ شلپ صدا می دادند.

می خواست تسلیم بشود و چوب هارو پایین بندازد و همانجا بنشیند که چشمش به نور زرد رنگی می خورد، اون به خط پایان نزدیک بوده و سرگروهبان دست به سینه  ایستاد منتظر رسیدن سرباز هاش بوده؛  سرباز کناریش برایش چتر گرفته و یک لباس گرم به تن داشت، چندان هم به اون داشت بد نمی گذشت.

با رسیدن به خط پایان چوب هاو پایین می اندازد،  به پاهای خسته و یخ زدش اجازه می دهد که روی زمین بنشیند؛  صورتش را به سمت اسمان گرفته و داشت تند تند نفس می کشید،  دانه های باران درون دهانش می ریخت و گلوی خشک شدش را تر می کرد.

جونگ کوک یکی از اولین کسایی بوده که به خط پایان رسید،  زمانشان تمام شد بوده و سرگروهبان سرباز هایی رو به دنبال انهایی که هنوز نرسید بودند فرستاد؛  به انهایی که زودتر رسید بودند هم به عنوان جایزه اجازه می دهد که بروند،  برای انهایی که دیر کرد بودند هم این تمرین هنوز ادامه داشت.

برای رسیدن به خوابگاه باید از مقابل  ساختمان اصلی عبور می کردند،  باران هنوز به همان شدت می بارید و دست هاش رو سپر چشم هاش کرد بوده تا جلوی چشمش را ببینده؛  به کمک  لامپ  ساختمان ها داشت راهش رو پیدا می کرد.
که  یکهو دستش کشید می شود و  به داخل ساختمان اصلی کشید شد، بجای باران حوله ی نرمی به صورتش می خورد  و یکی داشت موها، صورتش را خشک می کرد؛ این صدای اشنا مال تهیونگ بوده.

: خدای من!  زود باش باید بری حمام  و لباساتم عوض کنی.

حوله ی روی صورتش رو کنار می زند تا تهیونگ رو ببنیده،
: اگر میذاشتی  داشتم میرفتم که برم حمام.

دزد اسپرمWhere stories live. Discover now