part 4

284 56 11
                                    

«جیمینا! بیا دیگه... قراره بریم خوش بگذرونیم!»

جیمین، جین رو از روی بدنش هل داد تا بلند بشه؛ اما پسر جوری بهش چسبیده بود که انگار زندگیش بهش وصل بود.

«جین مادرم نگران می‌شه اگر شب از خونه بیرون برم... نمی‌شه روز بریم؟!»

لب‌های آویزون رفیقش اون رو به خنده می‌انداخت. خدایا جین خیلی کیوت بود.

«ولی گی‌کلاب فقط شب حال می‌ده! بیا بریم دیگه جیمین خیلی خوش می‌گذره!»

«مگه تو تاحالا رفتی اونجا که هی می‌گی خوش می‌گذره؟ اصلا اگر خطرناک باشه چی؟ جین مامانم واقعا دعوام می‌کنه اگر بفهمه همچین جایی رفتم!»

به جرأت می‌تونست بگه پسر رو ناامید کرده. ولی خب محض رضای خدا جیمین پدرومادر سختگیری داشت.
«خیلی نامردی جیمینا... از بچه‌ها شنیدم استادکیم گاهی به اون کلاب می‌ره! دلم می‌خواد برم ببینمش خب... توی دانشگاه نمی‌شه مخ زد ولی توی کلاب می‌شه!»

جیمین با چشم‌های گردشده‌ای نالید:

«خدای من داری منو می‌بری که مخ استاد کیم نامجون رو بزنی؟ خجالتم خوب چیزیه جین... درضمن فکر نکن ندیدم و متوجه نشدم چطور آخر ترم قبل براش کون تکون دادی که قبولت بکنه!»

جین بدنش رو شل کرد که سنگینیِ تنش روی تن جیمین باعث تنگ شدن نفسش شد.

«خفه‌ بمیر بچ... من کی همچین کاری کردم؟ خدایا فقط یه نگاه استادکیم کافیه تا من بشاشم به خودم. ولی خیلی دوستش دارم جیمینی خیلی خیلی خیلی!»

جیمین با تعجب به جین که پاهاش رو تندتند تکون می‌داد و جیغ می‌زد نگاه می‌کرد. رفیقش عقلش رو از دست داده بود.

«خیلی‌خب باهات میام احمق... ولی باید زود برگردیم.
پدرم هرشب ساعت 12 می‌آد به اتاقم تا شب به‌خیر بگه و اگر نباشم خیلی شاکی می‌شه، باشه؟»

چشم‌های جین قلبی شد و با قاب کردن صورت تنها و بهترین دوست دوران دبیرستان و دانشگاهش، چند بوسه‌ی سریع و سطحی روی لب‌های پر و حجیمش گذاشت. جیمین بلافاصله جیغ زد و درحالی که با پشت دستش لب‌هاش رو پاک می‌کرد لگدزنان جین رو از روی تخت پایین انداخت و این شروع یک تعقیب‌وگریز و خنده‌های بی‌امان دو پسر بود.

صدای خنده‌هایی که بی‌رحمانه توی مغز جیمین می‌چرخیدن و درست‌ مثل موج‌های دریایی خروشان تنش رو آزار می‌دادن. انگار هرچقدر تلاش می‌کرد بازهم خاطراتش تن بی‌گناهش رو به ساحل دردهاش پس می‌زدن.

نفس‌نفس‌های ناشی از حال بدش بدنش رو لرزوند و چشم‌هاش در یک ثانیه به گشادترین حالت ممکن دراومد. یونگی روش خم شد و با نگرانی و ترس مدام صداش می‌زد.

«جیمین! جیمین عزیزم! حالت خوبه؟ صدامو می‌شنوی؟ جیمین؟»

نگاه خیره‌ش رو از سقف گرفت و با انگشت‌های لرزون و بی‌جونش یقه‌ی مردش رو چنگ زد.

Love Review«vkook/kookv»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora