Last part

327 48 34
                                    

تهیونگ مدت‌ها بود که در سکوت زندگی می‌کرد. هفته‌ای یک‌بار به خانواده‌ی خودش و جونگ‌کوک سر می‌زد. سه‌ماهی یک‌بار هم به
بوسان می‌رفت و توی آرامگاه جین مراسم یادبود برگزار می‌کرد.

تقریباً از آدمی که در گذشته‌ بود، فاصله داشت و این تغییر رو همه به وضوح می‌دیدن. البته اون هنوز هم شلخته بود، غذاهای خوبی نمی‌خورد و هرجا که می‌تونست می‌خوابید؛ ولی در کل سعی می‌کرد آدم بهتری باشه.

دلش می‌خواست وقتی جونگ‌کوک برمی‌گرده، ورژن بهتری ازش رو ببینه. از کارهایی که در گذشته کرده بود و طوری که با خوش‌گذرونی‌هاش جونگ‌کوک رو آزرده بود، به‌شدت پشیمون و نادم بود.

اون روز کارش بیشتر از همیشه طول کشید. هوسوک بابت شام تیمی‌ای که بهش پیشنهاد داده بود خیلی اصرار کرد ولی تهیونگ مصرانه سر حرفش ایستاد و بهش گفت که می‌خواد تا آخر وقت کار بکنه. اصلاً حوصله هیچ جمع و دورهمی‌ای رو نداشت. از اون شب‌ها بود که دلش فقط تنهایی می‌خواست و یک بطری سوجو کنار رودخونه‌ی هان...

وسایلش رو جمع کرد و بعداز خاموش کردن برق اتاقش، به‌سمت
آسانسورها رفت.

مسیر زیادی تا رودخونه‌ی هان نبود پس چنددقیقه‌ی بعد به اونجا رسید و دوتا بطری سوجو و یک بسته ماهی‌مرکب خشک‌شده خرید و روی نیمکتی نشست. کتش رو درآورد و کنارش گذاشت تا راحت‌تر باشه. باد سردی وزید و کمی شونه‌هاش رو جمع کرد.

هرچندوقت یک‌بار این‌طوری با خودش خلوت می‌کرد. روزهایی که فرداش تعطیل بود و قرار نبود بابت مست کردنش مؤاخذه بشه.

«آه... شبای سئول واقعاً قشنگه... اگر یه تنهای بدبخت نباشی حتی بیشترم قشنگه!»

آهی کشید و در بطری سوجو رو باز کرد. خوب بود که حداقل الکل رو داشت که گاهی فکر جونگ‌کوک رو از سرش دور بکنه. فکر جونگ‌کوک چیزی بود که همیشه همراهش بود. عذاب‌وجدان، دلتنگی، عشق، شوق دیدار و ترس، تنها چیزهایی بودن که توی این مدت تجربه کرده بود.

ان‌قدر بطری رو به لب‌هاش چسبوند و نوشید که خمار و خسته روی نیمکت ولو شد. گوشی‌اش رو به‌سختی از جیبش بیرون کشید و صفحه‌ی چتش با جونگ‌کوک رو باز کرد. البته صفحه‌ی ویس‌های بی‌شماری که براش ارسال کرده بود و هرگز جوابی بهشون داده نشده بود.

انگشتش رو روی آیکون ضبط گذاشت و با لحن کشیده‌ای شروع به حرف زدن کرد.

"جونگ‌کوکـــــــا! آه من... فکر کنم مستم... یعنی... فکر کنم که نــــه قطعاً... مستم! مست می‌کنم که تورو یادم بره! ولی بازم می‌بینی؟ فراموشت نمی‌کنم... آخــــه... کی تورو می‌تونه فراموش بکنه؟ چقدر دیگه... باید بگم دلم برات تنگ شده که بیای پیشـــــم؟ حداقل جوابمو بده که... صداتو بشنوم... هایش... دلت برام نمی‌سوزه؟ مثل یه بدبخت به‌نظر میــــــام... حتی الان شبیه آواره‌ها گوشه‌ی خیابون... کنار رود هان افتادم... من خیلی رقت‌انگیزم که دیگه نمی‌خوای برگردی؟ الان... الان که دارم گریه می‌کنم دلت خنک می‌شه؟... خیلی... خیلی بی‌رحمی... دلم برات تنگ شده عوضی...فقط برگرد و بغلم کن... سردمه کوک... دارم می‌میرم!"

Love Review«vkook/kookv»Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang