^1^
استرس داشت.کف دست هاش از استرس عرق کرده بودن.پشت معلم به سمت کلاس جدیدش راه میرفت.
استاد:سلام بچه ها. امروز یه دانش امروز جدید داریم. خودتو معرفی کن عزیزم
جیسونگ:عامم.. سلام. من هان جیسونگ هستم. امیدوارم..بتونیم باهم دوست هایه خوبی بشیم.
استاد:خب جیسونگ تو برو پیشه فلیکس بشین.. اونجا
جیسونگ:چشم..استادفلیکس: اوه سلام جیسونگ من لی فلیکسم امیدوارم باهم دوست هایه صمیمی ای بشیم
جیسونگ:خوشبختمفلیکس:اوی خودا تو چیقد نازییی چقد بیبی فیسیی
جیسونگ:هییی یه نگاه به خودت بنداز بعد به من بگو بیبی فیس. ما تقریبا هم اندازه ایمفلیکس:حق
استاد:خب بچه ها بریم سراغ درس.تمام مدت نگاه خیره یک نفر رو رویه خودش حس میکرد. واقعا کلافه شده بود و نمیتونست رویه درسش تمرکز کنه. اون همینجوریش هم از درس ها عقب بود! باید خودش رو به بقیه بچه ها میرسوند..
نگاهش رو تو کل کلاس چرخوند تا ببینه کی بهش خیره شده.. نگاهش رو کسی که ته کلاس پیشه پنجره نشسته بود افتاد.اون پسر دست به سینه با چشم هایه تاریک و بی حسش به جیسونگ خیره شده بود..
با سرش بهش علامت داد که "چیه؟" تا پسر دست از خیره شدن بهش برداره ولی چشم هایه اون پسر یک سانت هم تکون نخورد..
بیخیال شد و سعی کرد به درس گوش کنه..
.
.
.
.
زنگ خورده بود و حالا وقت غذا خوردن بود. کتاب هاش رو جمع کرد و تویه کیفش گذاشتفلیکس:هی جیسونگ باهم بریم غذا بخوریم؟ من همیشه تنها غذا میخورم ولی میتونیم از این به بعد باهم غذا بخوریم. خیلی دوست دارم باهات دوست بشم
جیسونگ:ولی ما همین الانشم باهم دوستیم!
فلیکس:منظورم دوست صمیمی عه
جیسونگ:حتما چرا که نه.فلیکس:اخجوننن بریمم امروز ناهار استیک داریم بدو تا بچه ها حمله نکردن اینجا صف غذا طولانیه
خنده ای کرد و با فلیکس به سمت سلف غذا خوری راه افتادنفلیکس:وای خوب شد زود اومدیم دیدی چقد طولانی بود
جیسونگ:اوهوم
فلیکس:وایی چقد خوشمزسس
جیسونگ:فلیکس؟
فلیکس:جانم؟
جیسونگ:اون پسره کیه؟ از اونموقع که اومدم داره بهم نگاه میکنه. تویه کلاس هم داشت با نگاهش منو میخورد..
با سرش به جایی که اون پسر نشسته بود اشاره کردفلیکس:اوه اون. خب اون اسمش لی مینهو عه ترسناک ترین و در عین حال جذاب ترین پسر مدرسه. اون و اکیپش خیلی ترسناکن. لی مینهو ازمون دو سال بزرگ تره
جیسونگ:پس چرا تو کلاس ماعه؟
فلیکس:عههه وسط حرفم نپر دارم میگم خبب
جیسونگ:باشه بگو
YOU ARE READING
𝙻𝚘𝚟𝚎 𝚘𝚛 𝚑𝚊𝚝𝚎?!
Mystery / Thrillerعشقـ یـــــــــا نفرتـ..؟! کار سرنوشت بود که ما رو سر راه هم قرار داد.. شاید اگه به اون مدرسه نمیومدم و باهات اشنا نمیشدم انقد هم عذاب نمیکشیدم.. اما عشقی که بهت داشتم ارزش همه سختیا رو داشت.. اولش ازت متنفر بودم اما بعد عاشقت شدم.. اگه با عشقت شب...