2
فحشی به مدرسه داد و وارد کلاس شد.. چشمش دوباره به لی مینهو افتاد..بی تفاوت رد شد و رویه صندلیش نشست
جیسونگ:های فلیکس
فلیکس:های فرند.. چخبراجیسونگ:هیچی والاه.
فلیکس:هعی خدااستاد:خب بچه ها بشینید سرجاتون درس رو شروع کنیم.
.
.
.
.
فلیکس:اه اصلا از تاریخ خوشم نمیاد! اون پیری حتا نمیزاره سر کلاس بخوابیم.. ایش خوبه که تموم شد
جیسونگ:چی بگم والا.فلیکس:این زنگ ورزش داریم اخجونن
هیونجین:سلام بچ هارویه صندلی کنار فلیکس نشست و دستش رو رویه شونه یه فلیکس گذاشت
فلیکس:چی.. چی میخوای؟
الکس:هی رفیق ترسیدی؟اوه نترس با تو کار نداریم با اون تازه وارد کار داریمالکس موهایه جیسونگ رو تویه مشتش گرفت و دم گوش جیسونگ زمزمه کرد:
الکس:اوه تو منو یاده یه نفر میندازی..با پاش به زانویه جیسونگ زد و جیسونگ رویه زمین افتاد
جیسونگ:اخ..لی مینهو به صندلی میز بغلی تکیه داده بود و صحنه روبروش رو تماشا میکرد..
فلیکس:ولش کن عوضی
جونگهو:هوب هوب هوب صبر کن ببینم..
دستش رو رویه خط فک فلیکس کشید و تویه چشم هاش زل زدجونگهو:تو میخوای با ما در بیوفتی جوجو؟ زیادی کوچولو نیستی؟
مینهو:بیاید بریم
الکس تفی جلو پایه جیسونگ انداخت و همراه با بقیه از سالن غذا خوری خارج شد..
فلیکس سمتش رفت و کمک کرد تا بلند شه
فلیکس:خوبی جیسونگ؟ هی زانوت زخم شده بیا بریم درمونگاهجیسونگ:خوبم فلیکس.. بیا بریم الان کلاس شروع میشه باید تا قبلش لباس هامون رو عوض کنیم
فلیکس:باشهبه سمت رختکن حرکت کردن و شروع کردن به عوض کردنه لباس هاشون.. خوشبختانه یخورده تاخیر کرده بودن و کسی تو رختکن نبود.. زود لباس هاشون رو عوض کردن و به سمت سالن ورزش حرکت کردن..
استاد:خب بچه ها امروز بسکتبال کار میکنیم..امروز ازمونه جامپ شات هم داریم.. اسم هر نفر رو صدا میزنم بیاد.. بقیه تو تایم ازادن.. اول بیاید نرمش رو شروع کنیم..
همه دایره وار تویه سالن جمع شدن.. بعد از نرمش دور تا دور سالن رو باید میدوییدن.. هرکس پشت سر اونیکی باید میدویید.. اما همه از بغل جیسونگ رد میشدن و ضربه ای به کمر یا سر جیسونگ میزدن..
مینهو که شاهد اون صحنه ها بود پوزخندی زد و با صدا شدن اسمش به سمت حلقه و استاد رفت...
بعد از دوییدن یه گوشه نشست و بطری ای رو سرش کشید..
فلیکس:اون عوضیا..
جیسونگ:همش زیر سر لی مینهوعه.. برایه چی داره این کارو باهام میکنه؟ همیشه وقتی نگاهش میکنم میبینم که با یه پوزخنده مزخرف داره بهم نگاه میکنه..فلیکس:هی.. تو باید یچیزی بهشون بگی.. نباید فقط نگاهشون کنی و بزاری برات قلدری کنن..
جیسونگ:اوه.. میدونی.. من هیچ قدرتی ندارم.. من حتا نمیتونم در این مورد به مادر پدرم بگم.. درسته اونا پولدارن اما.. اونا فقط به فکر ابروشونن.. تا وقتی ابروشون لطمه ای نبینه من بمیرمم مهم نیست براشون
فلیکس:بـ.. باشه اما اینو بدون من همیشه کنارتم..
جیسونگ:ممنونم..
فلیکس با صدا شدنه اسمش به طرف استاد رفت و جیسونگ دوباره تنها شد..
.
.
.
.
به سمت رختکن رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.. در کمدش رو باز کرد ولی دستی اون رو بست.. به سمت اون شخص برگشت و با جونگهو روبرو شد..جونگهو:هوی سنجاب..
و سطل اشغال رو روش خالی کرد..جونگهو:الان بهتر شدی..
همشون زدن زیر خنده.. جیسونگ نگاهی به مینهو انداخت که دوباره با همون نیشخند مزخرفش داشت نگاهش میکرد.. تصمیم گرفت که فقط کیفش رو برداره و از مدرسه بره بیرون...بارون با شدت میبارید و جیسونگ دوباره زیر بارون خیس شده بود.. گذاشت اشک هاش با بارون یکی بشن.. رویه صندلی پارک پیشه مدرسه نشست و زانوهاش رو تو بغل گرفت...
جیسونگ:ازت متنفرم لی مینهو
.
.
.
.
.
.
جیسونگ:سلام مامان
جی هیون:سلام.. اوه دوباره که خیسی
جیسونگ:عمم..جیهیون: جیسونگا.. امشب مهمون داریم.. قراره دوست قدیمی و همچنین شریک بابات با زنو بچش بیان.. برو لباس خوب بپوش و ابرومندانه رفتار کن
جیسونگ:چشم مامان..
جیهیون:راستی اونا یه پسر همسنو سال خودت هم دارنجیسونگ جوری که فقط خودش متوجه بشه گفت
جیسونگ:ایش به تخمم
و به سمت اتاقش رفت..به سمت اتاقش رفت کیفش رو رویه میز گذاشت و رویه تختش افتاد.. گوشیش رو روشن کرد.. پنجاه تا میسکال از فلیکس داشت! صفحه چتش با فلیکس رو باز کرد و واردش شد
Flix_0_0:
هی جیسونگ خوبی؟Flix_0_0:
پسر کجایی
Flix_0_0:
هی من خیلی نگرانتم
Flix_0_0:
جیسونگ؟؟؟؟
Flix_0_0:
الوو
Flix_0_0:
لطفا بگو کجایی
Ji_sung01:
های لیکسی.. من خوبم.. اومدم خونه.. نگران نباشگوشیش رو خاموش کرد و کنارش گذاشت.. باید یذره میخوابید تا شب وسط مهمونی چشماش بسته نشن..
.
.
.
.
.
.
از خواب بلند شد.. تقریبا ساعت ۷ شب بود و مهمونا ۹ شب میرسیدن.. زود پاشد سمت حموم رفت.. یه دوش بیست مینی گرفت و اومد بیرون.. لباس شیک پوشید و عطره مورد علاقش رو زد.. موهاش رو شونه کرد و بالم لبش رو زد..صدایه زد به صدا درومد
جیسونگ:اوه چقد زود اومدن.
بدو بدو سمت در رفت و کنار مامانش وایستاد تا به مهمونا خوشامد بگه..مامانش در رو باز کرد و....
«نه نه امکان نداره..»
چشم هاش از تعجب گرد شده بود..
.
.
..
.
.........
های های
خب من تا الان داشتم تنهایی تو تاریکی رویه تخت فیلم ترسناک نگاه میکردم و یهو فاز گرفتم که فیک بنویسم.. الان ساعت پنجو نیمه صبحه و من مثل جقد بیدارم..
امیدوارم خوشتون اومده باشه ووت و کامنت یادتون نره♥✨
YOU ARE READING
𝙻𝚘𝚟𝚎 𝚘𝚛 𝚑𝚊𝚝𝚎?!
Mystery / Thrillerعشقـ یـــــــــا نفرتـ..؟! کار سرنوشت بود که ما رو سر راه هم قرار داد.. شاید اگه به اون مدرسه نمیومدم و باهات اشنا نمیشدم انقد هم عذاب نمیکشیدم.. اما عشقی که بهت داشتم ارزش همه سختیا رو داشت.. اولش ازت متنفر بودم اما بعد عاشقت شدم.. اگه با عشقت شب...