8
امروز اخرین روز امتحانشون بود و همه بشدت خوشحال و خسته بودن. مدیر بعد از امتحان به همه بچه ها برگه داد و گفت که بعد از اخره هفته قراره به اردویه یک هفته ای به جنگل برن و کمپ بزنن
فلیکس:ایی خیلی خسته امم
جیسونگ:منمهیونجین:فلیکس بیبی نظرت چیه شب بریم بار؟
فلیکس:من میگم خستم تو میگی بریم بارررر ای خداا منو خیار کنهیونجین:عه چرا خیار نکنه دوست داری بخورمت؟
فلیکس:تو باهمین حرفات داری منو میخوری
هیونجین:حقمینهو:سلام
هیونجین:عو سلام مینهو
جیسونگ:امتحانو چطور دادی؟
مینهو:خوب بود. پاس میشمجیسونگ:اومم خوبه
فلیکس:وای خداا کی میخواد تا خونه پیاده بره
هیونجین:من میرسونمت
فلیکس:نمیـ..
هیونجین:نمیخوامو اینا نداریم زود باش سوار شوفلیکس:ایش.فعلا بای بچه ها
تو مدتی که باهم درس میخوندن رابطشون بهتر شده بود.. مینهو بعضی موقع ها به حرف جیسونگ گوش نمیکرد و مشغول گیم میشد و جیسونگ برایه اینکه در نره دستایه مینهو رو میگرفت و بهش درس یاد میداد..
جیسونگ احساسات مختلفی رو راجب مینهو تجربه میکرد و وقتی مینهو رو میدید قلبش تند تند میزد..
مینهو:خب... بیا برسونمت
جیسونگ:نه خودم میرممینهو:زودباش
جیسونگ:باشه
.
.
.
.
جیهیون:خوش اومدی پسرمم
جیسونگ:ممنونم
جیهیون:دیگه امتحانا تموم شدو عشقو حالل با مینهو براهه ارههجیسونگ:یاا اوما سربه سرم نزار خستمم
جیهیون:باشه بابا ایش خب این مدت هی پیشش بودی گفتم شاید صمیمی شدیدجیسونگ:ای خداا
تو اتاقش رفت و درو بست. رویه تخت افتاد و پتو رو روش کشید..
جیسونگ:این دو زورو باید استراحت کنم اخ مغزم( دو روز بعد)
فلیکس:جیسونگیی دلم برات تنگ شده بودد
جیسونگ:منمم.. خفه شدم ولم کننهیونجین:منو بغل نمیکنی؟؟
فلیکس:ای خداا.. اخه براچی باید تورو...هیونجین نذاشت حرف فلیکس کامل بشه و اونو تو اغوش کشید.
هیونجین:دلم برات تنگ شده بود جوجه.. جیسونگ تو پیشه مینهو بشین من میخوام پیشه فلیکس بشینمفلیکس:نههه چراا جیسونگاا منو از دست این نجات بدهه
جیسونگ:باشهفلیکس:خیلی بدجنسی
همشون سوار اتوبوس شدنو اردوشون شروع شدبعد از دو ساعت به جنگلی رسیدن و اتوبوس ها متوقف شد.. مدیر همه بچه هارو جمع کرد و گفت:
خب بچه ها همتون به گروه هایه چهار نفره پخش شید و چادر هاتون رو بزنیدفلیکس به جیسونگ نگاه کرد:منو تو که دو نفریم
هیونجین:پس ما هویجیم؟
فلیکس:نههه من عمرا باتو یجا بمونمهیونجین:هی بیبی زیاد سخت نگیر میدونم که توهم عاشقمی
فلیکس چشم غره ای رفت و به سمت چادر رفت..جیسونگ:هی خدا
مینهو:بیا بریم الان همو میکشنهیونجین:فلیکس تو نمیتونی دستت زخم میشه برو اونور مینهو کمکم میکنه
فلیکس:آیشش
فلیکس کنار اومد و کنار جیسونگ وایستاد
جیسونگ دم گوشش گفت:هی فلیکس بدجور عاشقته هافلیکس:گمشو
چادر رو زدن و وسایلشون رو داخل گذاشتن. همه بچه ها از چادر هاشون بیرون اومده بودن و مشغول کاری بودن.
استاد:خب بچه ها بیاید شام بخوریم و بعد هرکس هرکاری دوست داشت بکنه
یونگ سمت بقیه رفت و اروم گفت:هی بچه ها نظرتون چیه بعد شام پشت چادرا جمع شیم و سوجو بخوریم؟
لیلو:من پایم
بکیون:منم پایمهیونجین:ما هم پایه ایم
یونگ:اوکیه پسهمه شام رو خوردن و پشت چادر ها جمع شدن
لیلو:هی مطمعنید که کسی از معلما نمیاد
یونگ:اره بابا همه خوابنکوکیو:بیاید همراه با سوجو بازی هم کنیم
یومی:موافقمسولا:من میچرخونم
کوکیو:اوکیهسولا:جرعت یا حقیقت؟
دوهی:حقیقتسولا:رو کسی تو این جمع کراش داری اسمشو بگو؟
دوهی:اره.هیونجین اوپایونگ:عووو
فلیکس لحظه ای رگ عصبیش زد بیرون:هیونجین دوست پسر داره بهتره نزدیکش نشید
لیلو:اوه
سولا:شما دوتا....فلیکس:بچرخونش
دوهی:جرعت یا حقیقت؟
یونگ:جرعت
دوهی:عامم این بطری سوجو رو کامل سرت بکش
یونگ:قبولهیک ساعتی همینطور گذشته بود و جیسونگ مست تو بغل مینهو افتاده بود. هیونجین سربه سر فلیکس میزاشت و میخندید.. هر از گاهی نزدیک فلیکس میشد و دستشو رو کمرش میزاشت و دم گوشش حرفایه عاشقانه میزد
مینهو:من جیسونگو میبرم تو چادر
فلیکس:باشهجیسونگو براید استایل بغل کرد و به چادر برد..
سرجاش گذاشتتش و پتو رو روش کشید.. به چهره معصومش نگاهی کرد و لبخندی زد..خودش هم کنار جیسونگ دراز کشید و چشم هاش رو روهم گذاشت...
هیونجین:فلیکس؟ تو گفتی که من دوست پسر دارم اره؟
فلیکس:چیه ناراحت شدی
هیونجین:نه.. ولی من که دوست پسر ندارم
فلیکس:از الان داریهیونجین:چی؟
فلیکس لب هاش رو رویه لب هیونجین گذاشت و چشماش رو بست.. چشمایه هیونجین از تعجب گرد شده بود.. به خودش اومد و با فلیکس همراهی کرد.هیونجین:تو الان قبول کردی؟
فلیکس:اوهوم..
هیونجین:خیلی خوشحالم.. عاشقتم فلیکس
فلیکس:منم عاشقتم عزیزمهیونجین:هومم
......
های
نظرتون چیه این فیک رو دیگه ادامه ندم و پاکش کنم؟ اخه بنظرم خیلی چرته
البته این فیک کوتاهه شاید ۱۵ پارت یا کمتر باشه
نظرتون رو بگید لطفا
YOU ARE READING
𝙻𝚘𝚟𝚎 𝚘𝚛 𝚑𝚊𝚝𝚎?!
Mystery / Thrillerعشقـ یـــــــــا نفرتـ..؟! کار سرنوشت بود که ما رو سر راه هم قرار داد.. شاید اگه به اون مدرسه نمیومدم و باهات اشنا نمیشدم انقد هم عذاب نمیکشیدم.. اما عشقی که بهت داشتم ارزش همه سختیا رو داشت.. اولش ازت متنفر بودم اما بعد عاشقت شدم.. اگه با عشقت شب...