"باید باهام سکس کنی"
بله،میدونم اصلا شروع خوبی برای داستانمون نیست..افراد کمی تو دنیا این جمله رو از یه نفر خاص توی شرایط خاص میشنون و ما واقعا شانس آوردیم یونگ بوکیمون این جمله رو از قهرمان اصلی داستان شنیده.خلاصه بگم،خانواده یونگبوکی ما اونقدر پولدار نبودن،توی بوسان زندگی میکردند و تا وقتی که به بابای یونگبوک پیشنهاد کاری خیلی خفنی شد و خانواده ی لی نقل مکان کردن به سئول،یه خونه ی خفن خریدن و یونگ بوکو ثبت نام کردن توی یه مدرسه نسبتا خوب.یونگبوک هیچوقت از زندگیش ناراضی نبود و همیشه لبخند شیرینی روی لباش بود..به بقیه کمک می کرد و هرکی اونو میشناخت،به محض یادآورییونگبوک یه لبخند بزرگ روی لباشون نقش میبست.
یونگ بوک سرزنده و دلربا بود،شاد بود و به همهچی با دید مثبت نگاه میکرد،صبحا با شوق زیادی از جاش بلند میشد،به مادرش بوسه ی صبحگاهی میداد و تکه ی شکلات همیشگیشو توی دهنش میچپوند.با عجله کیفش رو برمیداشت و از خونه بیرون میزد..هاپوی همسایه شونو ناز میکرد و زیرلب آهنگ جدید بند مورد علاقه شو میخوند..تا مدرسه لی لی میکرد و دست آخر به دبیرستانش میرسید...
جایی که به محض ورودش همه چیز تغییر میکرد.
"هی لی یونگ بوک!"
با فریاد فردی چشماشو بست و سرشو از افکاری که داشت تکون داد.
"لی کر شده؟"
سوزی،دختر شماره یک مدرسه شون پوزخند زد و اینو گفت.
جهیون،پسر دیگه ی کلاسشون از پشت به ساق پای یونگبوک ضربه زد و پلاستیک ساندویچ رو به سرش پرتاب کرد.یونگبوک بغضش رو فرو داد و سعی کرد سرشو پایین بندازه و به راهش ادامه بده تا به میز خودش ته کلاس برسه،
"بچه ننه؟" سوزی با تعجب سمت پسرک لرزون رفت و بهش ضربه زد:"اسم انگلیسیت چی بود؟؟؟فالیکس؟؟؟فولیکس؟؟؟؟ حاضرم شرط ببندم اسمت رو جعبه ی دستمال توالته نه؟؟"بچه های دورش پوزخندی زدن و پسر دیگه ای خودش رو از جمعیت کنار زد و تصنعی و فیک دستاش رو دور یونگ بوک حلقه کرد:"پسرم رو ناراحت کردی سوزی!"
"اوه معذرت میخوام یونگ بوکا!" سوزی با لبخند چندشی گفت و با ندیدن ریکشنی از پسر اخماش توی هم رفت:"جوجو زبونتو خورده؟"یونگبوک هنوز سرش پایین بود و چشماش رو روی هم فشار داده بود،دستاش رو به میز گرفته بود تا نیفته:به چیزای مثبت فکر کن..به چیزای مثبت فکر کن..اما یونگ بوک مقابلش رو تار میدید چون اونها دنیاش رو تار کرده بودند.
"خدایا این پسر واقعا حوصله منو سر میبره" لی مینهو گفت و کنار چانگبین،دوتا پسرای ورزشکار کلاس لم داد:"معلم داره میاد سوزی."
سوزی پسر رو هول داد و به سرعت همه ی بچه ها روی صندلی های خودشون نشستند..یونگبوک هنوز آروم نشده بود،همه جا رو هنوز تار میدید..اون وانمود میکرد که همه چی خوب پیش میره.حتی به مادرش دروغین گفته بود که چند تایی دوست داره..اما اونا وجود نداشتند..یونگ بوک خودش رو متقاعد میکرد که همه چی درسته..آره..اون فقط یه ماه بود که به این مدرسه اومده بود و شاید باید کمی صبر میکرد..کمی صبر و شاید کمی خشونت..
YOU ARE READING
Mine
Romance"هیونجین سر یونگ بوک فریاد کشید و یقه شو توی مشتش فشرد:میدونی از چی حالم بهم میخوره؟اینکه عاشق همچین آدمی شدم!" Couple:Hyunlix Genre:Romance,Smut,Schoollife یه حمایتتون نشه؟؟