هفت:میشه کونمو نمالی؟

492 44 22
                                    

یونگ بوک کله شو بالا آورد و قیافه ی عصبانی جیسونگ رو دید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


یونگ بوک کله شو بالا آورد و قیافه ی عصبانی جیسونگ رو دید.
"همم؟"توی خواب ملچ ملوچ کرد و چشماش رو از نور شدید بست.
"چیشده؟"
"معلوم هست کدوم گوری ای کله پوک؟؟؟؟"
جیسونگ فریاد زد و بالش رو سمت یونگ بوک خوابالو پرت کرد.
"عاخ"یونگ بوک فریاد زد وقتی بالش با جای کبودیاش برخورد کرد.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
یونگ بوک سوالی پرسید.
"مدرسه نیومدی..پنجاه بار بهت زنگ زدم..اخرش زنگ زدم خونتون مامانت گف کتک خوردی رفتی بار یه چیزایی گفت ریدم به خودم چیشده؟؟؟؟"
جیسونگ یه نفس همشونو گفت و یونگ بوک از قیافه قرمز شده جیسونگ پخی خندید.
"زهرمار"
یونگ بوک داشت میخندید،با درد گرفتن قفسه سینه ش آهی کشید و به خس خس افتاد.
"لعنت بهش."
یونگ بوک همه چیز رو اون شب تعریف کرد و ادامه ی غش کردنش رو هم جیسونگ براش تعریف کرد.
به زور جیسونگ رو راضی کرد تا همون لحظه نره دم خونه ی هوانگ اینا و یه مشت حواله اون پسر نکنه.
عوضش جیسونگ حرصش رو با زدن یه مشت به دیوار بخت برگشته خالی کرد.
"تو"
جیسونگ به نشانه تهدید انگشتش رو سمت پسر گرفت.
"عمرا بزارم دوباره بری تو اون خراب شده!"
جیسونگ دراماتیک طوز گفت و بعدش کنار یونگ بوک روی تخت نشست.
"ولی در هرصورت..اونا چیزی به کسی نگفتن..از کسی چیزی نشنیدم‌..هیونجینم امروز زخم و زیلی اومد"
گوشای یونگ بوک تیز شد:
"زخمی؟ چرا زخمی؟؟"
"چی؟"جیسونگ چشماش رو ریز کرد:"فکر کردم تو کتکش زدی"
"من؟نه!" یونگ بوک به خودش فشار آورد تا اون شبو به یاد بیاره اما مطمئن بود هیونجین زخمی نبود‌.
"این اولین بارش هم نیست."جیسونگ لم داد و با دست باسن یونگ بوک رو نوازش کرد:"اون بعضی وقتا خیلی زخمی میاد..و همه میگن با ادمای خیابونی دعوا میکنه.."
"میشه کونمو نمالی؟" یونگ بوک معذب گفت و خودشو کنار کشید.
"دو ماهه تو بار داری کونتو تکون میدی چیزی نمیگی!"جیسونگ فریاد زد و یونگ بوک برای خفه کردنش دست به دامن بالشت ها شد‌.
درسته.

جیسونگ الان بهترین آدم زندگی یونگ بوک بود‌..تنها کسی که می‌دونست یونگ بوک چقدر داغون و افسردس..کسی که با نامه های وقت و بی وقتش خوشحالش میکرد..کسی که یونگ بوک اونو معجزه می‌دونست..معجزه..
اون واقعا برای رفتن به مدرسه آمادگیش رو نداشت..اما..بالاخره رو به رو شدن با ترس ها همیشه سخته..مگه نه؟






پی نوشت:خیلی کمه شرمنده بعدی خیلی بیشتره..
پی پی نوشت:ممنونم از حمایتاتون❤

MineWhere stories live. Discover now