ده:چی؟

444 42 32
                                    

"خب تعریف کن"
جیسونگ همونطور که به صندلی نیمه شکسته ی سالن غذاخوری تکیه داده بود گفت.
اونا بالاخره بعد سه زنگ جنگ اعصاب با درس ها و معلماشون وقت گیر آورده بودن تا یونگ بوک اتفاق دیروز رو برای جیسونگ تعریف کنه.
البته که از قضیه ی قبل پنیک چیزی بهش نگفت.

"بعدش هم امروز صبح ازش تشکر کردم دوباره..اما یادم رفته بود اون هیونجینه..یه نگاه خشک انداخت بهم انگار اشغالی چیزی ام. بعدم گفت قابلتو نداشت."
یونگ بوک با تموم کردن حرفاش به صندلی تکیه داد و چنگالش رو توی غذای نیمه سردش فرو برد.

"حالا بقیه چیزایی که گفتی رو میشه هضم کرد ولی نه بابا..جدی می‌گی؟هیونجین لبخند زد؟؟"
جیسونگ با تعجب گفت.

"برای خودمم عجیب بود و یکم هم.."
یونگ بوک با یاداوری اون اتفاق گونه هاش سرخ شد.
جیسونگ بدون توجه به قیافه یونگ بوک ادامه داد:"فکر نمی‌کردم هوانگ بتونه لبخند بزنه..تازه اونطور که تو می‌گی لبخند بهشتی زده..قیافه اش بیشتر بنظرم شبیه مجسمه ابوالهوله!"
"جیسونگ!"یونگ بوک غر زد.

"اهم."
صدای فردی از پشت سرشون میومد ولی هیچکس توجه نکرد.
"والا راست می‌گم..با اون قیافه ی نکره ش که انگار.."
"جیسونگ!"یونگ بوک چشماش رو چرخوند.
"ببینم نکنه خوشت اومده ازش؟"
"نه"
"خفه شو خوشت اومده!"
"اهم!"
صدای بلند فردی از پشت سرشون هردونفر رو از جا پروند.
معاون مدرسه شون بود:
"آقایون اگه غیبت های دخترونه تون تموم شده یکم خودتونو تکون بدین تا من بتونم رد شم."
معا‌ون مدرسه، اقای کانگ، سرد گفت و هر دو پسر با دیدن قیافه بغ کرده ش از خنده منفجر شدن.

"خدا لعنتت کنه"
یونگ بوک همونطور که دلش رو گرفته بود گفت و خنده ی پسر شدت گرفت.

"فردا می‌بینمتون!"صدای بشاش خانم لی توی گوش بچها همراه شد با صدای زنگ آخر خونه.
یونگ بوک از جاش پرید و با خوشحالی محتویات روی میزش رو توی کیفش چپوند.
بعد از چهار زنگ رو مخ متشکل از ریاضی و فیزیک و کوفت و زهرمار بالاخره می‌تونست نفس عمیقی بکشه و به خونه برگرده.

لبخندی به مینا،دخترک بغل دستیش که به تازگی باهاش دوست شده بود زد و از بقیه همکلاسی هاش به غیر از اکیپ سوزی و اون اراذل و اوباش خداحافظی کرد.
"یونگ بوک!"
با شنیدن اسمش برگشت و جونگین رو دید،پسر ریز جثه ای که جلوش میشست.
"یادت باشه فردا فلش مو بیاری!" جونگین با لبخند گفت و یونگ بوک سرش رو تکون داد.
"حتما!'

"ببینم اینهمه دوست یهو از کجات پیدا کردی؟"
جیسونگ با تعجب دم در کلاس یونگ بوک ایستاده بود و اینو گفت.
یونگ بوک با خجالت شونه هاشو بالا انداخت:
"نمی‌..دونم..اخه می‌دونی..دیگه.."

"هرگهی میخوای بخور.‌.ولی دوست، صمیمی تر از من نباید داشته باشی شیرفهم شد؟"
جیسونگ با انگشتش تهدید وارانه به پیشونی یونگ بوک زد و هردو خندیدند.
"نکشیمون غیرتی!"

MineWhere stories live. Discover now