نوزده:نون تست

369 47 23
                                    

"قرار بود بری دستشویی بکنی ولی انگار دستشویی تورو کرده یونگ بوک.."
جیسونگ پوکر فیس گفت.
"چی شده؟"
جیسونگ به قیافه ی آش و لاش یونگ بوک خیره شد و بعد دستشو گرفت و بهش کمک کرد روی تخت بشینه.

"دلم درد میکنه..چون کسی که این اواخر اتفاقا بهم اعتراف کرده منو کرده و چه جالب چون طرف همونیه ک شبا کابوسشو میدیدم!"
یونگ بوک با بیچارگی گفت و ضربه ای به سرش کوبید.
"چ زندگی عنیه من دارم!"

"چه باحال..ولی من دیگه از پریدناتون تو شلوارای همدیگه خسته شدم..همه جارو دارین با اون مایع خوشحالیتون رنگی می کنین...مدرسه که نیست رسما پورن هابه.."
جیسونگ همونطور که غر می زد روی تختش دراز کشید و پتو رو تا زیر چونه ش بالا کشید.
"محض احتیاط بگم که ساعت ۱۲ و نیم شبه و اگه دلت درد گرفت مسکن توی جیب پشتی ساکم هست."

"تو برای کون درد منم مسکن آورده بودی.."
یونگ بوک مبهوت گفت و بعدش از خنده صورتشو توی بالش قایم کرد.
"خدا لعنتت کنه!"
پچ پچ کنون گفت و با غرولند بقیه بخاطر سر صداشون سر جاش برگشت.
یونگ بوک نفس عمیقی کشید و بی توجه به غرغرای رومخ جیسونگ توی خواب سرشو روی بالش سفت اون تخت گذاشت.

قل خورد و به جای خالی هیونجین روی تخت مقابلش خیره شد و ناخودآگاه گونه هاش سرخ شد.

اون شب،
هیونجین بعد از اینکه لکه های سفید رو از روی سرامیکای دیوار پاک کرد و پسر رو تمیز کرد و لباسش رو مرتب کرد،یونم بوک لرزون رو جلوی کشید و بی مهابا بوسه ای روی لبای خشک شده ش گذاشت.

یونگ بوک که سرخ شده بود،توی بغل هیونجین مچاله شد و لبخند محوی زد.
"یکم دیر نیست برای حرف زدن؟"
یونگ بوک تو اون اوضاع گفت و هیونجین سرشو تکون داد.
"فردا حرف میزنیم..حالا تو باید بری بخوابی باشه؟"هیونجین موهای پسر رو مرتب کرد و بوسه ای روی موهاش نشوند.
"من کاری دارم..منتظر من نمون برو و بخواب!"
هیونجین گفت و یونگ بوک رو راهنمایی کرد تا به خوابگاهشون برگرده.

"یعنی اون الان کجاست؟؟"
یونگ بوک نیمه بیدار گفت و سعی کرد پلکهاشو باز نگه داره تا ببینه هیونجین کی برمی گرده،اما خواب مجال نداد و یونگ بوک سریع به خواب رفت.

اما هیچکس متوجه نشد اواخر نیمه شب اون شب،هیونجین پاورچین پاورچین وارد خوابگاه شد و بعد از خیره شدن طولانی مدت به یونگ بوک،اون هم توی رخت خوابش به خواب رفت...

"یوووونگ بووووووک!"صدای جیسونگ با ناز و افاده توی گوشای پسر درحال خواب می پیچید..
"ولم کن جیسونگ!"
یونگ بوک غرولند کرد و توی رخت خوابش چرخید.
"پاشو مرتیکه ساعت ۸ عه،به صبحونه نمی رسیما!"
جیسونگ غر زد و یونگ بوک رو محکم تکون داد.
"پاشو!"
"خدا لعنتت کنه!"
یونگ بوک چشمای پف کرده شو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی هیونجین،از جا پرید که باعث شد کمرش تیر بکشه.
"عاخ!"
"زهرمارو عاخ،مسکن خوردی؟؟؟"
جیسونگ گفت و یونگ بوک سرشو تکون داد.با چرخوندن سرش و ندیدن هیونجین سر جاش از جاش پرید.
"صبح زود رفت!"
جیسونگ گفت و یونگ بوک نفس راحتی کشید

"خیله خب..امروز برنامه چیه؟؟"
یونگ بوک گفت و جورابشو پوشید.
"قایق سواری روی دریاچه خدا خودش بخیر بگذرونه!"
جیسونگ گفت و بعدش پاورچین پاورچین سمت تختی رفت که جونگیون توش خوابیده بود و با دهن باز و موهای بهم ریخته قیافه ی خنده داری رو درست کرده بود.

جیسونگ همونطور که از قیافه ی جونگیون عکس می گرفت به یونگ بوک چشمک زد:"انقدر از بچها عکس گرفتم که تا اخر سال میتونن بدهیامو پس بدن.."
"تو.."
یونگ بوک خندید و از روی تخت پایین پرید.

"پاشو بریم صبحونه بخوریم..اگه نون تست داشته باشن از خوشحالی جیغ میکشم!"





این واتپد مادرپدر خراب چرا اینطوریه 🙂

MineWhere stories live. Discover now