یونگ بوک نفهمید چرا از اون موضوع به هیچکس چیزی نگفت.
وقتی دوان دوان خودشو به طبقه پایین رسوند جیسونگ رو دید که با اخم غلیظی بالا سرش ایستاده.
"کدوم قبرستونی بودی؟"جیسونگ با فحش سر یونگ بوک داد زد.
"دیدم که قبل تو هیونجین اومد پایین"
جیسونگ دست به کمر ایستاد.
"باشه باشه..میگم..میشه فعلا بریم تا زنگ نخورده و گیر اقای کانگ نیفتادیم؟"ولی یونگ بوک هیچوقت موضوع رو نگفت.بعد از اینکه مدرسه شون تموم شد جیسونگ که طی یه تماسی متوجه شد خالهی دوستداشتنیش حالش بده به سرعت از یونگ بوک جدا شد تا زودتر خودشو به رستوران خاله ش برسونه.
و خب ما میدونیم که تقریبا همه ی اتفاقات موقعی سر یونگ بوک میافته که اون بدبخت تنها میخواد برگرده خونه.
به محض ورودش به کوچه ی کنار مدرسه پسری رو دید که به دیوار تکیه داده بود.مطمئن بود که قرار نیست چیز خوبی اتفاق بیفته،اما حداقلش اینکه اون پسر تنها بود.
چشماشو به سمت دیگه ای دوخت و سعی کرد آروم از کنار پسر رد شه.اما بازوش گیر چنگ جهیون افتاد.سرشو بالا گرفت و سعی کرد از پسر فاصله بگیره.
"ولم ک-"
"اوه پسر.."جهیون نزدیک شد.
"من تازه تورو پیدا کردم.."
جهیون با پوزخند به پسر گفت و کم کم صورتشو جلو آورد.یونگ بوک چشماش رو روی هم فشار داد و با تمام قدرت سعی کرد پسر رو هول بده.
"ولم..کن.."
یونگ بوک میلرزید و این یونگ بوک رو خیلی میترسوند.
یونگ بوک جدیدا دچار یه مشکلی شده بود،یعنی دقیقا از بعد قضیه کلاب دچار پنیک اتک میشد.بدنش میلرزید و قلبش محکم به سینه اش میکوبید و کنترل خودش رو از دست میداد.
طوری میشد که حتی به خورد قرص و درمان های جدی هم فکر کرده بود.و حالا با وجود جهیون اونجا چشماش داشت پر تر میشد و لرزش بدنش بیشتر،و اگه این اتفاق جلوی جهیون میافتاد،خودش رو از شرم میکشت،مطمئن بود.
لرزش بدنش اونقدر جدی و واضح شد که جهیون هم متوجه این موضوع شد،دستش رو عقب کشید و با تعجب به پسر خیره شد.
"چیشد؟" جهیون که انگار برای اولین بار تو عمرش هول کرده بود به بدن لرزون پسر خیره شد.
یونگ بوک درکی از بیرون نداشت،وجودش میلرزید،مغزش از کار افتاده بود و مرزی با گریه کردن نداشت.
همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود و قدرت درک رو ازش گرفته بود.اما از بین همه صدا زده شدن هاش صدایی از لا به لای گره های کور مغزش به عمق وجودش رسوخ کرد.
"یونگ بوک!"
صدای آشنایی بود که یونگ بوک رو آروم کرد و نفس هاش رو ترتیب بخشید.
"اوه خدای من!"جهیون فریاد کشید و به یونگ بوکی که روی زمین افتاد خیره شد.
"هیونجین..هیونجین خداروشکر تو اینجایی.."جهیون رو به شخصی که پشت سر یونگ بوک بود گفت:"این..نفهمیدم چیشد..من..نمیره..."جهیون هول شده گفت و جسم بی جون یونگ بوک رو روی رون پای هیونجین انداخت و از جاش بلند شد.هیونجین با اون حالت به خوبی آشنا بود.به سرعت دست به کار شد.سر یونگ بوک رو گرفت و اونو نزدیک خودش کرد.
"صدای منو میشنوی؟؟؟یونگ بوک صدای منو میشنوی؟؟"چند بار آروم به صورت یونگ بوک ضربه زد و دو تا دکمه اول لباس پسر رو باز کرد.با دست کمی بادش زد.یونگ بوک دستش رو به گردن هیونجین رسوند و لباس نیمه باز پسر رو چنگ زد،با چشماش التماس میکرد که کسی کمکش کنه."آروم باش..آروم باش.."هیونجین بی توجه به جهیونی که داشت کم کم از دیدرس اونا خارج میشد رو به روی صورت یونگ بوک زمزمه کرد.
چونه ی پسر رو گرفت و صورتش رو مماس صورت پسر قرار داد،دستاش رو دور بدن یونگ بوک حلقه کرد تا همه چیز آروم بگیره.یونگ بوک نفس نفس میزد،حالا متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده بود.
با چشمایی که پر شده بود متشکر و مظلوم به پسر خیره شده بود.
"چیزی نیست..دیدی؟"هیونجین با لبخندی کم نظیر که صورتش رو بی نقص میکرد به یونگ بوک خیره شد،جوری که پسر فکر کرد مرده و اون حوری بهشتیه.لبخند زیباش،چال روی چونه ش،زخم های کم و زیاد روی صورتش و چشمایی که تیز و برنده بودن باعث شد یونگ بوک با وجود بی حالیش لبخند درخشانی بزنه.
هردو روی آسفالت سفت و خشک نشسته بودن،کیف یونگ بوک روی زمین باز شده بود و محتویاتش پخش شده بودن و یونگ بوک کم کم سعی کرد از جاش بلند شه.طلسم شکسته بود،یونگ بوک از نگاه کردن به پسر شرم داشت.
زیرلب زمزمه کرد:"م..ممنون.."
پنجول انداخت و وسایلش رو از روی زمین برداشت.
و بدون گفتن چیزی از جاش بلند شد،نمیدونست چه ریکشنی نشون بده و فقط سعی کرد خودشو به خونه بکشونه.
نفهمید چطوری راه رفت و کی صورتش از اشک پر شده بود،نمیدونست این اتفاق خوبی بود یا اتفاق بد،هنوز مغزش پردازش نمیکرد و فقط خودش رو به خونه رسوند.و خودش رو روی تخت پرت کرد،اون حجم استرس و حال بد باعث شده بود بدون هیچ حرفی به خواب بره،فعلا..بعدا به اون اتفاق فکر میکرد.
اما یونگ بوک توی خواب بدون اینکه متوجه باشه،با یادآوری لبخند نرم هیونجین لبخند زد.
پ.ن:الوعده وفا.
پ.پ.ن:خودم خوب این حال رو تجربه کردم،اگه شمام یکیو دیدین تو این حالت برین کمکش کنین خدارو چه داند،شاید شمام یه یونگ بوک تو زندگیتون گیرتون اومد(:
YOU ARE READING
Mine
Romance"هیونجین سر یونگ بوک فریاد کشید و یقه شو توی مشتش فشرد:میدونی از چی حالم بهم میخوره؟اینکه عاشق همچین آدمی شدم!" Couple:Hyunlix Genre:Romance,Smut,Schoollife یه حمایتتون نشه؟؟