هجده:حسادت🔞

556 47 74
                                    

یونگ بوک به رو به روش خیره شد و تو چشمای دختر شرور مقابلش برق بدجنسی او دید‌.
"نه مینا!"یونگ بوک غر زد و خواست از جاش بلند شه اما بقیه بچها هو کشیدن و جیسونگ دستشو گرفت تا دوباره بشونتش.
"خب یونگ بوک"مینا با بدجنسی به یونگ بوک چشمک زد:"پنج بار حقیقت انتخاب کردی و حالا نوبتهههههه..."
"جرئتهههههه"
بچها داد زدن و یونگ بوک به بخت وحشتناکش لعنت فرستاد.

تاحالا پنج بار بطری رو به روش وایساده بود و هربار با حقیقتای مسخره بازی رو پیچونده بود.
"قبول نیست چرا وقتی بطری افتاد جلوی چانگبین شما کاریش نداشتین؟"یونگ بوک اعتراض کرد.

"هووو فسقلی تو روت میخندیم گه زیادی نخور دیگهه!" چانگبین فریاد زد و یونگ بوک با بیچارگی سرشو تکون داد.
"خیله خب..باشه بگو چی میخوای مینا!"

"کیس برو!"مینا گفت و بقیه برای تشویقش فریاد کشیدن:"کیس کیس کیس کیس!"
یونگ بوک با بیچارگی سرشو تکون داد:"خیلهههه خب!"
"با بغل دستیت با بغل دستیت!"بچها گفتن و جیسونگ خودشو عقب کشید.

"پناه بر خدا!من این ابوالهولو ببوسم؟؟عمرننننن!"جیسونگ وسط سروصداها فریاد زد و بقیه خنده شون گرفت.
"باید یکیو ببوسه!"
مینا غر زد.

"چیزه.."با صدای آروم کسی همه چشمشون اون سمتی رفت.
"من میتونم.."جونگین بود که با خجالت داشت نزدیک پسر می‌شد.
"آرههههه!"
مینا با فریاد تایید کرد.

و سر دوتا پسر به هم نزدیک شد.
آدرنالین وجود یونگ بوک رو دربر گرفته بود،حواسش نبود داره چیکار میکنه و در یک لحظه لب هاشو به لب های جونگین متصل کرد.
به هرحال هیونجین که اونو گردن نمیگرفت!چه عیبی داشت؟؟

لب های اون دوتا پسر روی هم لغزیدن،یونگ بوک بدون اینکه به سنگینی نگاه کسی توجه کنه چشماشو بست و سرشو کج کرد.انکار نمی کرد جونگین یه بوسنده ی ماهر بود اما،جلوی اونهمه آدم...

به سرعت از هم جدا شدن و یونگ بوک سرشو پایین انداخت و با پشت دستش خیسی لباش رو پاک کرد.
"خدا لعنتتون کنه!"
یونگ بوک فریاد زد و سرشو تکون داد.
جونگین که خودش هم سرخ شده بود با سر پایین افتاده و لبخندی که محو بود از جاش بلند شد‌.
"بنظرم دیگه..بسه.."جونگین با خجالت گفت و عقب عقب رفت.
صورتش از سرخی زیاد خیلی ضایع بود و سعی می کرد با دستاش اونو پنهان کنه.
یونگ بوک هنوز حالش جا نیومده بود که یونگیوم انگار ذهنش رو خوند‌.

یونگیوم خمیازه کشید و سرشو تکون داد:"راست میگه..آتیشو خاموش کنیم!"
یونگ بوک سرشوتکون داد و با دیدن چشمای هیونجین به خودش لرزید‌.
اون واقعا شبیه قاتل ها شده بود انگار میخواست کسی رو بکشه.

یونگ بوک که حالا حس معذب بودن داشت از جا پرید.
"چیز..میرم دسشویی الان می آم"
به جیسونگ گفت و بدو بدو از اونجا دور شد،حالا داشت کم کم متوجه می شد که چه گندی زده و هر امیدی که احتمال داشت هیونجین باهاش اوکی بشه رو از بین برده بود.
جدا از اون،یونگ بوک واقعا شخصی نبود که بخواد بدون دلیل کسی رو ببوسه،نمیفهمید چرا اون حماقتو کرده بود.

MineWhere stories live. Discover now