بیست و یک:فاجعه

419 42 33
                                    

"خب‌..؟"
هیونجین کنار یونگ بوک روی صندلی های چوبی توی محوطه باز اردوگاه نشست.
"عام.."
یونگ بوک پاهاشو تکون داد و سعی کرد از ارتباط چشمی با هیونجین دوری کنه،تمام حرفایی که آماده کرد بود به هیونجین بزنه رو در یک لحظه فراموش کرده بود،چشمای وحشی پسر مقابلش باعث شده بود نتونه درست حسابی تمرکز کنه.

"ببین..."
یونگ بوک نفس عمیقی گرفت.
"منو تو تاحالا دو بار..دوبار.."
یونگ بوک از فکر به ادامه حرفش سرخ شد.
هیونجین حرفش رو تکمیل کرد:"سکس کردیم"

"آ..آره..ولی..ولی تاحالا دو کلمه ام باهم حرف نزدیم و من فکر می کنم تو دچار سوءتفاهم شدی من تو اون کلاب تاحالا..تاحالا..با کسی.."
"سکس نکردی!"
یونگ بوک از شدت خجالت داشت می‌ترکید..چرا اینطوری داشت پیش می رفت؟؟؟
"خدای من!"
یونگ بوک از شرم سرشو بین دستاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"خب.."
یونگ بوک آب دهنش رو قورت داد و چشماشو بست،همه چی داشت خراب می شد.

"مهم نیست ما چیه همیم..داریم از هم لذت می بریم!"
هیونجین زمزمه کرد و یونگ بوک با بلند کردن سرش هیونجین رو توی دو سانتی متری فاصله ش دید.
"چیکار می کنی!"
یونگ بوک از جا پرید و عقب عقبی رفت‌.

"من..من.."
یونگ بوک با من من قدم هاشو به سمت دور از هیونجین سوق داد.
نفس های بلند و صدا دار می کشید  هیونجین دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد:"خیله خب..باشه..تو-"

"یونگ بوک!"
صدای شاد و بشاش جونگین از دور باعث شد حباب اون دو نفر بشکنه.
"کجایی یونگ بوک؟؟بیا می خوایم قایق سواری کنیم!"
جونگین گفت و بی خبر از نگاه های اون دونفر دست یونگ بوک رو صمیمانه فشرد.

"بدو بیا بریم..گروهبندی کردن منو تو باید باهم قایق سواری کنیم!" دست یونگ بوک کشیده شد و یونگ بوک که حرفاش توی نطفه کور شده بود،جلوی چشمای هیونجین دنبال پسر رفت.
"اون الان منو پس زد؟؟"
هیونجین زیر لب زمزمه کرد و رگای دستش از عصبانیت بیرون زد.
"اون کوچولوی لعنتی!"

"خب بچهای کلاس Aو Bلباس گرمهاتونو بپوشین که قراره یه قایق سواری باحال داشته باشین!!"

هوای مطبوع و ذوق و هیجان بچه ها ذهن آشفته یونگ بوک رو آروم می کرد.پسر با دیدن رفقاش روی قایق هایی که تلو تلو می خورد از خنده روده بر شده بود و بی صبرانه منتظر بود که خودش با جونگین سوار قایق کوچولوی قرمز رنگی بشه که اون گوشه برای اونا قرار داده بودن.

یونگ بوک با دیدن جیسونگ که با دختر ریزه میزه ای هم گروه شده بود و نمی تونست قایق رو درست کنترل کنه از خنده روده بر شده بود و نمی تونست درست نفس بکشه.
"تلاش کن جیسونگ!"
فریاد زد و وقتی قیافه جیسونگو دید از خنده منفجر شد.

همون لحظه بود که صدای فریاد و دعوای دو نفر،توجه کل بچهای اون دوتا کلاس رو به خودش جلب کرد.

MineWhere stories live. Discover now