سیزده:مست نکنین🔞

293 32 9
                                    

"میخوای..میخوای بیای خونمون..؟پدر و مادرم خونه نیستن!"

سکوت بدی بعد حرف یونگ بوک بینشون افتاد،هیونجین سرجاش ایستاد و با چشمای سوالی به یونگ بوک خیره شد‌.
یونگ بوک رسما لال شد، تازه فهمید چه گهی خورده،با خودش گفت الانه که هیونجین یه سیلی میزنه تو صورتش و بهش بدو بیراه می‌گه،اما اینطور نشد.

"باشه."
هیونجین گفت و به راهش ادامه داد.
یونگ بوک با درک اتفاقاتی که افتاده بود از جا پرید و دنبال پسر راه افتاد.
این چه گهی بود که یونگ بوک خورد؟؟؟؟؟؟؟
هیونجین بی پروا همونطور که از نوشیدنی‌ش می‌نوشید دنبال یونگ بوک دستپاچه حرکت کرد تا برسن به خونه ی نقلی و کوچیکی که مال خانواده لی بود.

و یونگ بوکی که در طی راه با دستپاچگی چند باری نزدیک بود بخوره به درودیوار،و وقتی خواست کلید خونه شونو در بیاره نتونست از هولش کلید رو داخل قفل در فرو کنه.

اما بالاخره هرچی بود،دست آخر هوانگ اعظم وارد خونه ی یونگ بوک اینا شد.

"یکم کوچیکه دیگه،معذرت!"یونگ بوک با خجالت گفت و در رو پشت سر هیونجین بست.
"دنجه."هیونجین راحت گفت و بدون اجازه خودشو روی نزدیک‌ترین کاناپه قهوه ای رنگ پرت کرد.

هیونجین خونه رو نگاه کرد،وسایلای یونگ بوک دورتا دور اون سالن پذیرایی رو گرفته بود،دفتر تکالیفش روی زمین بود.چند تایی بسته چیپس نیمه خورده روی کاناپه رو به روش ول شده بود و..

لباس های زیر‌ یونگ بوک از دستگیره در یه اتاق آویزون بود.

هیونجین با دیدن اون لباس زیر ها پوزخندی زد و یونگ بوک با دنبال کردن رد نگاهش از خجالت و شرم تقریبا شبیه یه گوجه فرنگی شد.
"وای."
یونگ بوک فریاد زد و از هولش رفت تا جلوی هیونجین وایسه.
"نیگا نکنننننن"
یونگ بوک فریاد زد و بال بال زد تا هیونجین اونو نبینه.

هیونجین که نمی‌تونست از خنده خودش رو نگه داره خنده ی تو دلی کرد و سرش رو تکون داد.
"باشه باشه.."
یونگ بوک حالا به غلط کرد افتاده بود،نمی‌دونست اصلا چطوری از پسر پذیرایی کنه،وضع خونه ش داغون بود و با خوردن اون آبجو بنا بر ظرفیت کمشون هردو نفر تقریبا مست بودن.

یونگ بوک حالا به این نتیجه رسید اون خونه ی خالی و ساکت رو به این مکالمه ترجیح میده،اما چه میشه کرد؟

یونگ بوک همونطور که عقب عقب می‌رفت،با پاشنه ی پاش لباس زیر هاشو داخل اتاق داد و در رو محکم بست و لبخند ضایعی روی لباش نشست.
"خب.."
یونگ بوک معذب گفت و روی به روی هیونجین روی کاناپه نشست.
اصلا نمی‌دونست چرا..واقعا چرا وقتی اون دونفر ذره ای همو نمی‌شناختن باز یونگ بوک اون پسر رو دعوت‌ کرده بود به خونه شون.

اما هیونجین ریلکس بود و با چشمای تیز و کمی خمارش همه جا رو نگاه میکرد.
هیونجین گفت:"خب؟"

MineWhere stories live. Discover now