به در اتاقش تکیه داد و نفس های عمیقی کشید...بدنش میلرزید و اشک هاش زخم های روی گونه اش و میسوزوند!هر چی و که با جونگکوک خورده بود بالا آورده بود...
کاش یکی پیدا میشد که نجاتش میداد!
مردم فقط نگاهی به سر و وضعش میکردن و با خودشون میگفتن حتما بچه شر و شلوغیه که مدام دنبال دعواست!
سرش و تکیه داد به در و نفس لرزونی کشید.
تمام قفسه سینه اش درد میکرد...
سمت جعبه کمک های اولیه رفت و بازش کرد...
صدای خنده اش بلند شد!اون خنده های از خوشحالی نبود!
جعبه خالی و به گوشه ای پرت کرد و روی زمین دراز کشید...سرمای کف اتاق باعث میشد دردش و فراموش کنه!
کاش این بار وقتی میخوابید دیگه بیدار نمشید!
چشماش داشت گرم میشد که با شنیدن صدای در اتاقش از جاش بلند شد!
دوستای پدرش که مست میشدن حق نداشت در و برای کسی باز کنه!
:تهیونگ پسرم در و باز کن...
نای حرف زدن نداشت پس در و برای مرد باز کرد...
مرد نزدیکش رفت و موهاش و نوازش کرد...
:میتونیم باهم فرار کنیم...منو تو!باهم یک خونواده تشکیل میدیم و تو توله های من و حامله میشی...تو امگایی!این وضعیت برات خوب نیست!
با حس لمس های نا آشنای مرد چند قدم عقب رفت و داخل اتاق شد...
+ن..نمیخوام!از اتاقم ب..برو بیرون!
تهیونگ گفت و باعث شد مرد نیشخندی بزنه!
:پسر بد...اینجوری صحبت کردن با بزرگ ترت اصلا درست نیست!الان هیونگ بهت یاد میده!
تهیونگ وقتی دید مرد داره میاد داخل اتاق چند قدم بیشتر عقب رفت!
+نک..نکن!
تهیونگ با برخورد به پنجره ی اتاقش نفس های عمیق و کوتاه میکشید و سعی میکرد مردی و که حالا رو به روش ایستاده بود و از خودش دور کنه!
با شنیدن صدای پدرش نفس عمیقی کشید و مرد سمت پدر تهیونگ چرخید.
:بهش دست نزن اگه بخوام بفروشمش باکره باشه گرون تر میخرن...
مرد همراه با پدرش از اتاق بیرون رفتن و همچنان مشغول صحبت کردن بودن که تهیونگ سریع در اتاقش و قفل کرد و با حس حالت تهوع سمت دستشویی رفت...
•••
جونگکوک امروز زود تر از همیشه به مدرسه رفته بود و داخل حیاط منتظر تهیونگ بود...
دیروز تهیونگ زود تر اومده بود!
بعد از چند دقیقه صدای زنگ و شنید و از جاش بلند شد.
YOU ARE READING
unfamiliar feeling||Kookv
Fanfictionunfamiliar feeling احساسات نا آشنا کیم تهیونگ پسریه که از وقتی به دنیا میاد بد شانسه! از همه لحاظ...به خصوص خانواده... هیچ وقت فکر نمیکر امگا بودنش باعث بشه اینقدر توی زندگیش عذاب بکشه! اما یک روز اتفاقی به یکی از همکلاسی هاش برخورد میکنه که بر خلاف...