Part 8

457 116 84
                                    

با احساس نفس تنگی و سرمایی که ناشی از خیس شدنشون زیر بارون بود لب هاشون و از هم جدا کردن.

تهیونگ نفس نفس میزد و از شدت خجالت سرخ شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه!باباش بهش گفته بود هر وقت دید دونفر میخوان همو ببوسن باید چشماش و ببنده یا با دست جلوشون و بگیره...اما حالا نمیدونست باید چیکار کنه!

بابا هیچ وقت نتونست بهش بگه...

جونگکوک چتری های خیس تهیونگ و از جلوی چشمش کنار زد...مثل همیشه!

_ا..اذیتت که نکردم؟

تهیونگ همونطور که سرش پایین بود سرش و به دوطرف تکون داد.

+نه..فقط گیجم!

جونگکوک اخمی کرد!

_برای چی؟

+ت..تو همیشه به همه میگی ما برادریم...بعد گفتی دوست صمیمی..اما برادر ها و دوست های صمیمی همو...ه..همو!

حرفش با عطسه ی بلندی که کرد نصفه موند!

_وای ته..کلا خیس شدی!باید بریم داخل اگر نه سرما میخوری!

و تهیونگ نتونست ادامه حرفش و بزنه!

•••

جای خوابشون و کنار هم انداختن...

:خیلی خب بهتره زود تر بخوابیم چون اقای مدیر گفت ساعت ۶ بیدارمون میکنه تا بریم پیاده روی!

جیمین گفت و روی تشک وسط سمت چپ خوابید.

کای سمت تهیونگ رفت و خواست پسشنهاد بده که کنار هم بخوابن اما درست همون لحظه بود که جونگکوک تهیونگ و روی تشک سمت راستی نشوند و به کای اشاره کرد تا بره به تشکی که سمت چپ بود!

+ه.هیونگ ببخشید اما من..من تا وقتی جونگکوک کنارم نباشه نمیتونم بخوابم!

تهیونگ که متوجه نگاه های کار شده بود گفت و کای نفس عمیقی کشید.

:ر..راحت باش عزیزم!بالاخره هرکس موقع خواب یکسری عادت هایی داره!

نگاه دوتا الفا توی هم قفل بود و برای لحظه ای از هم جدا نمیشدن! جوری که انگار داره برای هم خط و مرز تایین میکنن!

_شب بخیر کای!

:شب بخیر جونگکوک!

هر دو جدی گفتن و کای خواست چراغ اتاق و خاموش کنه که دید تهیونگ سرش و توی قفسه سینه جونگکوک فرو کرده و چشماش و بسته!

+شب همگیتون بخیر!

•••

بچه ها سوییشرت شلوارای ابی رنگی که مال مدرسشون بود و پوشیده بودن و پشت سر مدیرشون میدویدن!

تهیونگ با احساس نفس تنگی ایستاد و خم شد و دستاش و روی زانوهاش گذاشت!

جونگکوک و کای وقتی دیدن امگای بینشون عقب کشیده سرعتشون و کم کردن و سمت تهیونگ برگشتن!

unfamiliar feeling||KookvHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin