با احساس نفس تنگی و سرمایی که ناشی از خیس شدنشون زیر بارون بود لب هاشون و از هم جدا کردن.
تهیونگ نفس نفس میزد و از شدت خجالت سرخ شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه!باباش بهش گفته بود هر وقت دید دونفر میخوان همو ببوسن باید چشماش و ببنده یا با دست جلوشون و بگیره...اما حالا نمیدونست باید چیکار کنه!
بابا هیچ وقت نتونست بهش بگه...
جونگکوک چتری های خیس تهیونگ و از جلوی چشمش کنار زد...مثل همیشه!
_ا..اذیتت که نکردم؟
تهیونگ همونطور که سرش پایین بود سرش و به دوطرف تکون داد.
+نه..فقط گیجم!
جونگکوک اخمی کرد!
_برای چی؟
+ت..تو همیشه به همه میگی ما برادریم...بعد گفتی دوست صمیمی..اما برادر ها و دوست های صمیمی همو...ه..همو!
حرفش با عطسه ی بلندی که کرد نصفه موند!
_وای ته..کلا خیس شدی!باید بریم داخل اگر نه سرما میخوری!
و تهیونگ نتونست ادامه حرفش و بزنه!
•••
جای خوابشون و کنار هم انداختن...
:خیلی خب بهتره زود تر بخوابیم چون اقای مدیر گفت ساعت ۶ بیدارمون میکنه تا بریم پیاده روی!
جیمین گفت و روی تشک وسط سمت چپ خوابید.
کای سمت تهیونگ رفت و خواست پسشنهاد بده که کنار هم بخوابن اما درست همون لحظه بود که جونگکوک تهیونگ و روی تشک سمت راستی نشوند و به کای اشاره کرد تا بره به تشکی که سمت چپ بود!
+ه.هیونگ ببخشید اما من..من تا وقتی جونگکوک کنارم نباشه نمیتونم بخوابم!
تهیونگ که متوجه نگاه های کار شده بود گفت و کای نفس عمیقی کشید.
:ر..راحت باش عزیزم!بالاخره هرکس موقع خواب یکسری عادت هایی داره!
نگاه دوتا الفا توی هم قفل بود و برای لحظه ای از هم جدا نمیشدن! جوری که انگار داره برای هم خط و مرز تایین میکنن!
_شب بخیر کای!
:شب بخیر جونگکوک!
هر دو جدی گفتن و کای خواست چراغ اتاق و خاموش کنه که دید تهیونگ سرش و توی قفسه سینه جونگکوک فرو کرده و چشماش و بسته!
+شب همگیتون بخیر!
•••
بچه ها سوییشرت شلوارای ابی رنگی که مال مدرسشون بود و پوشیده بودن و پشت سر مدیرشون میدویدن!
تهیونگ با احساس نفس تنگی ایستاد و خم شد و دستاش و روی زانوهاش گذاشت!
جونگکوک و کای وقتی دیدن امگای بینشون عقب کشیده سرعتشون و کم کردن و سمت تهیونگ برگشتن!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
unfamiliar feeling||Kookv
Hayran Kurguunfamiliar feeling احساسات نا آشنا کیم تهیونگ پسریه که از وقتی به دنیا میاد بد شانسه! از همه لحاظ...به خصوص خانواده... هیچ وقت فکر نمیکر امگا بودنش باعث بشه اینقدر توی زندگیش عذاب بکشه! اما یک روز اتفاقی به یکی از همکلاسی هاش برخورد میکنه که بر خلاف...