دو ماهی بود که داخل پرورشگاه مونده بود.میدونست کسی به فرزندی قبولش نمیکنه و سرپرستش نمیشه!مدرسه اش عوض شده بود و جونگکوک و خیلی وقت بود که ندیده بود!
داخل حیاط نشسته بود و به گل و گیاه ها زل زده بود.
از سرمای هوا پوستش یخ زده بود...
احتمالش بود که جونگکوک فراموشش کرده باشه؟
موهاش و که حالا بلند تر شده بود پشت گوشش داد نگاهی به دستاش کرد.نوک انگشتاش سرخ شده بود و حسی نداشت...نگاهش به رد زخم های قدیمش خورد..کم کم داشتن محو میشدن..اما زخم بزرگی که به قلبش خورده بود چی؟
وقتی دختر های کوچیک سمتش اومدن لبخندی زد و یکیشون و بغل کرد.
:تهیونگیی پرستار هانا میگه لباس گرم تنت نیست باید بری داخل!
تهیونگ لبخندی زد.
+باشه..سردم بشه میرم داخل!
اون دختر بچه ها فکر میکردن تهیونگ هم مثل خودشون دختره!آخه اونا هنوز برای درک جنسیت های ثانویه کوچیک بودن!
+شما دوتا برین داخل!ممکنه مریض بشین...منم یکم دیگه میام باشه؟
دخترا سری تکون دادن و بعد از خدافظی با تهیونگ سمت در دویدن.
اگه جونگکوک نبود...مردنش دیگه کار سختی نبود..اما بخاطر جونگکوک نباید کار خودش و تموم میکرد!جونگکوک بخاطر اون زخمی شده بود!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماش و بست که با شنیدن صدای آشنایی چشماش و باز کرد!حس کرد قلبش دوباره شروع به تپیدن کرده!
_تهیونگ!
نگاهش و به در ورودی پرورشگاه داد و با دیدن آقا و خانم جئون همراه با جونگکوک از جاش بلند شد!
داشت خواب میدید مگه نه؟
سمت جونگکوک دوید و دستاش و دور بدنش پیچید و سرش و توی موهاش برد و شروع کرد به بوییدن!رایحه مورد علاقش...
جونگکوک که حالا کاملا خوب شده بود تهیونگ و بغل کرد و از سرمای وجودش تعجب کرد و بلافاصله تهیونگ و از خودش فاصله داد و کاپشنش و از تنش درآورد و دور تهیونگ پیچید!
_تهیونگ داری یخ میزنی!بیا بریم داخل!
•••
تهیونگ چمدونش و بسته بود و از دوست های کوچولوش خدافظی کرده بود...
حالا توی ماشین نشسته بود و کاپشن جونگکوک تنش بود!
:تهیونگ پسرم متاسفیم که دیر شد!کار های حضانت بخاطر مشکلات پدرخوانده ات یکمی طول کشید!اما حالا دیگه پیش مایی!
تهیونگ سرش و به دوطرف تکون داد.
+نه نه!من..متاسفم...این اواخر فکر میکردم دیگه منو فراموش کردین...اما...شما منو نجات دادین!
ESTÁS LEYENDO
unfamiliar feeling||Kookv
Fanficunfamiliar feeling احساسات نا آشنا کیم تهیونگ پسریه که از وقتی به دنیا میاد بد شانسه! از همه لحاظ...به خصوص خانواده... هیچ وقت فکر نمیکر امگا بودنش باعث بشه اینقدر توی زندگیش عذاب بکشه! اما یک روز اتفاقی به یکی از همکلاسی هاش برخورد میکنه که بر خلاف...