Part 7

488 118 85
                                    

یک هفته از اومدن تهیونگ به خونشون گذشته بود و حالا وقت اشنا شدن با خانواده جونگکوک بود!

پدر جونگکوک تک فرزند بود و پدر و مادرش و توی تصادف از دست داده بود!

از طرفی خانواده مادریش حسابی شلوغ بود!مادرش دوتا برادر داشتن که هرکدوم یک دختر و یک پسر بچه داشتن و به علاوه مادر بزرگش هم بود!پدرِ مادرش دقیقا یک سال قبل از بدنیا اومدن جونگکوک از دنیا رفته بود و جونگکوک تاحالا ندیده بودش!

با باز شدن در خونه مادر بزرگ جونگکوک ، تهیونگ استرس گرفت و به بازوی جونگکوک چنگ زد و پشتش قایم شد!

بار اول که با خانواده جدیدش اشنا شد...اصلا خاطرات خوبی نبودن پس به یاد اوردنشون اصلا خوب نبود!

گلوش از شدت بغض درد میکرد!چی میشد اگه خانواده خودش و داشت؟

مطمئن بود اگه باباش پیشش بود اونم عاشق جونگکوک میشد!میدید جونگکوک چقدر به پسر کمک میکنه!

البته جای باباش حسابی خوب بود...پدرش هم همین طور...فقط تهیونگ بود که با کلی استرس و ترس از دست دادن کسایی که دوستشون داره مونده بود!

کابوس های شبانه...از خواب پریدن ها...همه اینا چیزایی بود که نصف شب سراغ امگا ی بیچاره میومد!

تهیونگ بارها از خواب میپرید و اولین چیزی و که چک میکرد این بود که ایا جونگکوک کنارشه یا نه!

با جلو رفتن جونگکوک پشتش حرکت کرد و با دیدن دوتا مردی که شبیه هم بودن و خانم جئون و بغل میکردن متوجه شد که باید برادرهاش باشن!

•••

برخورد همه باهاش خوب بود!مادربزرگ جونگکوک وقتی دیدش کنار خودش نشوندش و مدام بهش خوراکی میداد و میگفت که "این بچه هیچ جونی تو بدنش نیست!"

دو قلو های برادر بزرگ تر خانم جئون هم مدام از تهیونگ سوال میپرسیدن...سوالایی مثل "واقعا تو پسری؟" و یا "یه پسر چجوری اینقدر میتونه خوشگل باشه؟" و یا حتی "منم بزرگ بشم مثل تو خوشگل میشم؟" میپرسیدن و هر بار با اخطار های جونگکوک و با مهربونی تهیونگ رو به رو میشدن!

•••

خمیازه ای کشید و چشماش و مالید.

_به این زودی خسته شدی؟

با سوال جونگکوک سرش و به دوطرف تکون داد.

+نه...خسته نیستم!اما خوابم میاد...

با ورد معلم فیزیکشون به کلاس ساکت شدن و از جاشون بلند شدن!

:ممنون بچه ها بشینین سر جاتون...براتون خبرای خوبی دارم!اقای مدیر بالاخره تصمیم گرفت ببرتون اردو!البته فقط دانش اموزای سال اخریو...

با تموم شدن جمله معلم صدای جیغ بچها بلند شد!

:بذارین حرفام و تموم کنم!

unfamiliar feeling||KookvWhere stories live. Discover now