Part 9

519 110 61
                                    

نگاهشون توی هم قفل بود و درست لحظه ای که جونگکوک میخواست سرش و برگردونه با قرار گرفتن لب های نرم امگا روی لبهاش سر جاش خشکش زد!

تهیونگ الان توی جمع بوسیده بودش؟

کای و جیمین با کاری که تهیونگ کرد هینی کشیدن و جیمین خوردش و روی زمین انداخت تا حواس مدیر و پرت کنه اما صدای او کشیدن بچه ها مانع از توجه مدیر به جیمین شد!

جونگکوک هنوز شوکه بود و باورش نمیشد!کای وقتی دید مدیر داره بهشون نزدیک میشه تهیونگ و عقب کشید!

جونگکوک هول کرد و وقتی مدیر نزدیکشون اومد از جاش بلند شد و جلوی تهیونگ ایستاد!

:جئون جونگکوک بودی پسر جان درسته؟و تو کیم!هر جفتتون با من بیاین!

جمله اخر و داد زد و سمت خوابگاه رفت.

وقتی چرخید تا از اومدنشون مطمئن بشه و اما به جاش با چهار تا پسر رو به رو شد!

:گفتم فقط جئون و کیم!برگردین پیش بقیه!

جیمین وقتی خشم مدیرشون و دید دست کای و گرفت.

:بیا بیشتر از این عصبیش نکنیم..برای اونا بد میشه!

•••

تهیونگ پشت جونگکوک ایستاده بود و به صدای نفس کشیدن مرد رو به روش گوش میداد...

:معنی اون کار چی بود؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید.

+ا..ا..ادما وقتی..ک.کسی و که دوست د..دارن میبوسن!

تهیونگ سعی کرد علت کارش و بیان کنه!

:درسته دقیقا!من هم همسرم و میبوسم اما نه توی اردو اونم جلوی همکارام!

تهیونگ دستش و دور کمر جونگکوک پیچید!

+من..من...معذرت میخوااام...

:من نیمتونم مانع از روابط شماها بشم...اما هر چیزی یک جایی داره...ادم هیچ وقت نباید توی محیط کارش از این کارا بکنه!محیط کار شما مدرسه اس!درسته الان توی اردویید و هدف ما اینه که بهتون خوش بگذره اما...همچنان کنار همکلاسی هاتون هستید!از فردا همگی شروع میکنن به بی پروا رفتار کردن جلوی کادر مدرسه!

نفس عمیقی کشید...

:تهیونگ پسرم...تو درست مثل پسر خودم میمونی!اونم مثل تو امگا بود...اما..اما من از دستش دادم!برای همین بعد از اون تمام وقتم و با شما بچه ها میگذرونم!شاید فکرنین اینجور کار ها عواقب بدی نداره اما همیشه باید مراقب باشین!

تهیونگ به ارومی سرش و تکون داد جونگکوک شروع به حرف زدن کرد!

_پسرتون...چی شده؟

مرد نفس عمیقی کشید...

:اون توی مدرسه از یکی از همکلاسی هاش خوشش اومده بود...بهش گفت و اون درخواست دوستیشو رد کرد...بعد از اون مدام توی مدرسه اذیت میشد و توسط بقیه مورد ازار قرار میگرفت...بعد از یکسال...تصمیم گرفت کاری و کنه که هیچ چیز ارزشش و نداره...ا..الان اگه بود حدودا سی سالش بود و...من فقط نگرانتونم!

unfamiliar feeling||KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora