Part 10

411 123 41
                                    

۷سال بعد...



در اتاقش و باز کرد و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به اتاق رو به روش کرد!قبلا با جونگکوک توی یک اتاق بود و اما بعد از رفتن جین از خونه تهیونگ توی اتاق جین میموند!جین با نامجون ازدواج کرده بود و حالا باهم توی خونه ی جدا میموندن!البته هیت شدنش هم بی تاثیر نبود!

نگاهی به ساعتش کرد و متوجه شد چند دقیقه ای هست به اتاق جونگکوک خیره اس!دلش برای جونگکوک تنگ شده بود و پل ارتباطیش فقط گوشیش بود!البته پونزده روزی بود که جونگکوک جواب پیام هاش و نداده بود!

جونگکوک بعد از تموم شدن مدرسه به دانشگاهی داخل لندن رفته بود و خیلی تایم کمی و وقت آزاد داشت چون سر کارهم میرفت اما تمامی وقت آزادش و صرف خانواده اش میکرد و با مادر و پدرش صحبت میکرد!

با رسیدن به آشپزخانه موبایلش و روی کانتر گذاشت.باید برای پدر و مادرش صبحونه آماده میکرد!

ماهیتابه و برداشت و شروع کرد به درست کردن صبحونه.تخم مرغ ها و یکی یکی داخلش شکون و سریع شروع به هم زدن کرد.

وقتی دور تا دور تخم مرغ ها پخته شده بود و اونا و داخل ظرف جدا گذاشت و شروع کرد تا کمی برنج سرخ شده درست کنه!

وقتی صبحانه آماده شد اونا و داخل ظرف ریخت و خواست پدر و مادرش و بیدار بکنه که با دیدن مادرش کنارش لبخندی زد.

+صبح بخیر!

زن لبخندی زد و روی صندلی نشست.

:صبح توام بخیر پسرم...

نگاهش روی پسر امگاش بود و متوجه شد که باز احتمالا تهیونگ چندین دقیقه به اتاق جونگکوک خیره بود و یا دلتنگش بود!

هر چیزی که بود مربوط به جونگکوک بود!

تهیونگ ظرف های صبحانه و روی میز چید و نگاهش و به پدرش داد که تازه داشت وارد اشپزخونه میشد!

:صبح بخیر!

پدرش گفت و تهیونگ لبخندی زد و جواب پدرش و داد و در آخر کنارشون نشست.

بعد از خوردن صبحانه از جاش بلند شد تا بره دانشگاه!تهیونگ روز در میون کلاس داشت و روز هایی که بیکار بود سر کار میرفت!

•••

با دیدن کای نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.

:هی چرا نگفتی بیرون نشستی؟

تهیونگ اهی کشید.

+م..من...جدیدا خیلی به جونگکوک فکر میکنم...

کای با شنیدن این حرف اخمی کرد و کنار تهیونگ نشست.تموم این سال ها که جونگکوک رفته بود تهیونگ غر میزد و میگفت و که دلش حسابی برای جونگکوک تنگ شده و در اخر کل شب و توی اتاق قدیمی الفا میموند.

unfamiliar feeling||KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora