۷سال بعد...
در اتاقش و باز کرد و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به اتاق رو به روش کرد!قبلا با جونگکوک توی یک اتاق بود و اما بعد از رفتن جین از خونه تهیونگ توی اتاق جین میموند!جین با نامجون ازدواج کرده بود و حالا باهم توی خونه ی جدا میموندن!البته هیت شدنش هم بی تاثیر نبود!
نگاهی به ساعتش کرد و متوجه شد چند دقیقه ای هست به اتاق جونگکوک خیره اس!دلش برای جونگکوک تنگ شده بود و پل ارتباطیش فقط گوشیش بود!البته پونزده روزی بود که جونگکوک جواب پیام هاش و نداده بود!
جونگکوک بعد از تموم شدن مدرسه به دانشگاهی داخل لندن رفته بود و خیلی تایم کمی و وقت آزاد داشت چون سر کارهم میرفت اما تمامی وقت آزادش و صرف خانواده اش میکرد و با مادر و پدرش صحبت میکرد!
با رسیدن به آشپزخانه موبایلش و روی کانتر گذاشت.باید برای پدر و مادرش صبحونه آماده میکرد!
ماهیتابه و برداشت و شروع کرد به درست کردن صبحونه.تخم مرغ ها و یکی یکی داخلش شکون و سریع شروع به هم زدن کرد.
وقتی دور تا دور تخم مرغ ها پخته شده بود و اونا و داخل ظرف جدا گذاشت و شروع کرد تا کمی برنج سرخ شده درست کنه!
وقتی صبحانه آماده شد اونا و داخل ظرف ریخت و خواست پدر و مادرش و بیدار بکنه که با دیدن مادرش کنارش لبخندی زد.
+صبح بخیر!
زن لبخندی زد و روی صندلی نشست.
:صبح توام بخیر پسرم...
نگاهش روی پسر امگاش بود و متوجه شد که باز احتمالا تهیونگ چندین دقیقه به اتاق جونگکوک خیره بود و یا دلتنگش بود!
هر چیزی که بود مربوط به جونگکوک بود!
تهیونگ ظرف های صبحانه و روی میز چید و نگاهش و به پدرش داد که تازه داشت وارد اشپزخونه میشد!
:صبح بخیر!
پدرش گفت و تهیونگ لبخندی زد و جواب پدرش و داد و در آخر کنارشون نشست.
بعد از خوردن صبحانه از جاش بلند شد تا بره دانشگاه!تهیونگ روز در میون کلاس داشت و روز هایی که بیکار بود سر کار میرفت!
•••
با دیدن کای نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
:هی چرا نگفتی بیرون نشستی؟
تهیونگ اهی کشید.
+م..من...جدیدا خیلی به جونگکوک فکر میکنم...
کای با شنیدن این حرف اخمی کرد و کنار تهیونگ نشست.تموم این سال ها که جونگکوک رفته بود تهیونگ غر میزد و میگفت و که دلش حسابی برای جونگکوک تنگ شده و در اخر کل شب و توی اتاق قدیمی الفا میموند.
ESTÁS LEYENDO
unfamiliar feeling||Kookv
Fanficunfamiliar feeling احساسات نا آشنا کیم تهیونگ پسریه که از وقتی به دنیا میاد بد شانسه! از همه لحاظ...به خصوص خانواده... هیچ وقت فکر نمیکر امگا بودنش باعث بشه اینقدر توی زندگیش عذاب بکشه! اما یک روز اتفاقی به یکی از همکلاسی هاش برخورد میکنه که بر خلاف...