part4

204 16 1
                                    


رو بهشون گفتم:شما با من تصادف کردین؟؟؟اون پسره که اولین نفر سلام کرده بود گفت...که داشت رانندگی میکرد که منو دید رو زمین افتادم و اوردتم بیمارستان....پرسیدم:چند روزه اینجام؟؟دکی:با امروز میشه۳روز ...تو تو کما بودی..خیلی شانس اوردی که ۲روزه از کما در اومدی.......بعد از چن مین سکوت گفت:با من کاری ندارین؟؟؟گفتم:نه. _درد نداری؟؟؟..._چرا پاهام خیلی درد میکنه...._پس به پرستار میگم تو سرمت مسکن بریزه.....سرمو تکون دادم که دردم گرفت و اخمام تو هم رفت دستمو بالا اوردم و خواستم رو گردنم بزارم که دستم درد گرفت_اخ ....و دوباره اخمام تو تر رفت....پرستار اومدمسکنو تو سرمم ریختو رفت....منم خوابم بردو دیگه نفهمیدم چی شد....
از نگاه پسر داستان:
الان که قیافش له و لورده بود و کلی کبودی داشت خیلی خوشگل بود دیگه چه برسه به سالمش .....اه اصلا به من چه که چه شکلیه...وای خدایا کمک کن زودتر خوب شه ....خیلی دلم واسش سوخت.. دختره که خوابیده بود بچه ها هم که اون جا بودن میخواستم برم بیرون اما دلم نیومد برم...لویی از اتاق اومدبیرون و اومد پیشم و گفت:هی پسر خیلی وقته هیچی نخوردی برو یه چیزی بخور...النور از اتاق اومد بیرون و کنار لویی وایساد گفتم:ولی...النور :برو دیگه وگرنه خودم میندازمت بیروناااااا....دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم :باشه باشه ...و همینجور عقب عقب رفتم که خوردم به یه چیزی _ببخشید ....به یه پرستار خورده بودم...._من رفتم بچه ها.... النور:مواظب خودت باش....و خندید....از روی صندلی بیمارستان سویشرتمو برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون ....فن ها هنوز جلوی در بودند....اما این دفعه یه فرقی داشت خبرنگار ها هم اونجا بودند.....چون نمی خواستم باهاشون روبرو بشم سریع رفتم تو ماشین و به نزدیک ترین رستوران رفتم...جلوی رستوران پارک کردم....و سریع رفتم تو....
******

Accident(persian fanfiction)Where stories live. Discover now