... ...... ....هری رفت پیشش و کنارش
نشست خیلی اروم باهاش حرف میزد...النا به هری یه چیز گفت و بعد هری شروع کرد به حرف زدن النا هم همش سرشو تکون میداد....رفتم تو اشپزخونه یه چیز بیارم بخورن......الان که به صورت النا نگاه کردم احساس کردم می خواد گریه کنه....گوشیه هری زنگ خورد....جواب داد چنتا چیز گفت که نشنیدم چون بچه ها داشتن حرف میزدن....از جاش بلند سریع خداحافظی کردو رفت....
داستان از نگاه هری:
سریع از خونه اومدم بیرون سوار ماشینم شدمو حرکت کردم الان النا ما رو یادش اومده بودو مارو میشناخت..همه چیزو واسم تعریف کرد......اوففففف......چون نایل مراقب النا بود از خونه بیرون نمیرفت به پلیسا گفتم که هر اتفاقی افتاد یا چیزی شد خبرم کنن....به خاطر همین پلیس بهم زنگ زد:اقای استایلز برای چهره شناسیه اقای هوران باهاتو تماس میگیرم...لطفا خودتونو برسونید.....به اداره ی پلیس رسیدم ماشینو پارک کردمو رفتم تو...._سلام اقای استایلز..._سلام جناب سروان.._سرگرد هستم اقا..._بله معذرت میخوام..._خواهش میکنم....راستش ما یک نفرو دقیقا عین مشخصاتی که اقای هوران گفته بود پیدا کردیم.._عالیه..._اره اما......اون....._چی شده ؟؟؟_اون ممیومد
.._چیییی؟؟؟؟؟
داستان از نگاه پسر دزد روز تصادف:
داشتم از خیابون رد میشدم....دیگه از دزدی خسته شده بودم...ولی چیکار کنم باید یه جور شکم خواهر کوچیکو مادر مریضمو پر کنم.....یع کوله پشتی رو دیدم که روی یه اسفالت افتاده بود که دورش خون ریخته بود.....اروم رفتم جلو که یه ماشین مدل بالا اومد پارک کردو یه پسر با موهای طلایی از توش پیاده شد....داشت میرفت به سمت کیف سیع رفتم و کیفو بر داشتم تقریبا روبهروی هم بودیم.....ااااااا این که نایل هورانه!!!!!!...سریع دوییدمو فرار کردم.....اون همین طور دنبالم میومدداشت بهم نزدیک میشد رفتم تو کوچه اخیش دیگه پشت سرم نبود ولی برای اطمینان همینطور تند داشتم میدوییدم....رفتم سمت خیابون...خواستم برم اونور خیابون....که دیدم یه ماشین با سرعت پشت داره میادو چراغ میزنه...بووووووووووووووووووقققققققققققققق......تا به خودم بیام بووووووم......ماشین بهم زدو من افتادم رو زمین سرم گیج رفتو هیچی نفهمیدم......
داستان از نگاه هری زمان حال:
پلیس همه چیزو واسم تعریف کرد ....._و ماشین ترمزش بریده بود و الان هم اون پسره مرده.....تو سرد خونه اس.....خوب خونواده ای چیزی نداره..._پیداش نکردیم..._خوب اون کیف چی شد؟؟؟_اون کیفی که همراهش بود و مال شما بود؟؟؟_بله..._الان میگم بیارن....بعد از چند دیقه کوله رو بهم داد_بفرمایید..._ممنون....کاری با من ندارین...؟؟؟_اگه مشکلی پیش اومد خبرتون میکنیم...._باشه .....کوله رو گرفتم و رفتم تو ماشین .....در کوله رو باز کردم....کتاب درسی.اینه.موبایل.هنزفریو چن تا چیز دیگه...گوشی رو روشن کردم...اهههههه شارژ نداشت خاموش شد...
ماشینو روشن کردم و به سمت خونه نایل حرکت کردم ...جلوی خونه پارک کردم...کوله رو بر داشتم و از ماشین پیاده شدم...نایل درو باز کرد رفتم تو همه بچه ها با تعجب نگام میکردن که چرا یهو رفتم....سلام کردم اوما هم سلام کردن....کوله رو رومیز گذاشتمو گفتم مال الناست.....النا اومد سمته کیف توشو باز کرد....یهو کیفو برعکس کرد رو میز....موبایلشو برداشت دید روشن نمیشه..._شارژ نداره.....با ناراحتی به موبایل نگاه کرد....لویی_نگران نباش یه شارژر براش میگیریم....نایل_وایسین ببینم شاید شارژر من به گوشیت خورد رفت شارژرشو اورد.......خوشبختانه بهش خورد به پیریز وصلش کرد و منتظر موند روشن شه .....بالاخره گوشی روشن شد...
*******
Vooooooote
Commmmmmmmmenttttttttt
=
YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
De Todoبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»