اما زود خاموش کرد....اومد جلو کمکم کرد بلند شم...رفتیم تو حیاطو حرف زدیم...نایل مشکوک میزد جلوش وایسادمو تو چشاش نگاه کردمو گفتم:نایل چیزی شده؟احساس میکنم یه چیزی رو ازم قایم میکنی....بهم بگو....اگه از اینکه من اینجام ناراحتی....حرفمو قطع کرد:نه نه ...اصلا خیلیم خوشحالم....مگه من بهت نگفتم که بیای اینجا...._پس...._پس ناراحت نباش....._خوب بهم بگو چی شده؟..بهش نگاه کردمو منتظر جوابش شدم....
داستان از نگاه نایل:
میدونستم شک کرده....دیگه باید بهش میگفتم....حقش بود بدونه شاید...دوست نداشت مردم برتش شایعه بسازن.....دستمو توموهام کشیدم..._اممممم....میدونی چیه........من......ینی منو....پسرا.....داشتم میگفتم که صدای جیغ چنتا دخترو شنیدم....وای خدا الان میفهمه....اه...اگه یکم دیگه میموندیم میفهمید...سریع بردمش تو خونه _نایلللللل صدای چی بود؟چی شده؟؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟..._واستا بریم تو بهت میگم.....
داستان از نگاه النا:
رفتیم تو خونه نو ر مبل جلو تلویزیون گذاشت..نشستمو با سر در گمی بهش نگاه کردم...رفت سمت تلویزیونو یه سی دی گذاشت و بعد خودش اومد کنارم نشست....تلویزیونو روشن کرد....یه اهنگ پخش شد...چشم به تلویزیون دوختم...یکدفعه پاز گرفت...نگاش کردمو گفتم:بزار ببینم دیگه....دارم سکته میکنمااااااااااا..._اخه...._اخه نداره که کتنرل و از دستش گرفتمو پلی رو زدم.....یه موزیک ویدیو بود....فقط زل زده بودمو نگاه میکردم اینا که.....اینا.....همین پسرا بودن...نایلو لوییو زینو هریو لیام....
احساس کردم نایل داره نگام میکنه......
اهنگ داشت پخش میشد احساس کردم مغزم داره میترکه.....فقط اهنگ تو ذهنم بود.....یو اند ای وی دونت وانا بی لایک دم.....وای خدایا وان دایرکشن گروهی که طرفدارشون بودم....الان همینایی که دوستامن...و گذاشتن پیششون بمونم.....همونا که خواننده مورد علاقه ام بودن.....هر چی به اهنگ گوش میدادام بیشتر یادم میومد.....بالاخره....بالاخره یه چیز یادم اومد .....اونم وان دی......چشام گردشد و دستمو گذاشتم رو دهنم....و به نایل نگاه کردم که داشت با نگرانی نگام میکرد...._نا...یل....نااایل....من یادم اومد......._چی رو ؟؟؟؟؟؟؟..؟؟؟؟_وان دی رو تو رو پسرا رو.....همه ی اهنگاتون موزیک ویدیو هاتون...اینکه تو اکس فکتور بودین....منم طرفدار وان دی بودم....._بیشتر فکرکن همه خاطراتت رو یادت میاد؟؟؟_نه نه....فقط شما هارو یادم اومد.....دستامو رو سرم گذاشتم.....و فشار دادم سعی کردم یادم بیاد...ولی.....هیچی دیگه یادم نیومد....بلند گفتم:دیگه هیچی.....همین طور سوال پیچم کرد که زنگ خورد......
از نگاه نایل:
رفتم درو باز کردم....بچه ها بودن همشون باهم اومده بودن کنار رفتم...که بیان تو....:سلام...اونا هم سلام کردن..._شما کجا بودین...چن روز نبودین...با هم غیب میشین با هم ظاهر میشین....؟؟؟؟؟لیام:ببخشید حالاااا.....لویی:رفته بودیم خوشگذرونی.....پری:کلی هم غذا و خوراکی خوردیم....چپ چپ به پری نگاه کردم....پری:شوخی کردم هیچ جا نرفتیم.....رفتیم تو سالن به النا نگاه کردم حالش گرفته بود
__________
خبببببب چطوره؟!؟؟؟؟؟؟!؟؟
نظرررررررررر بدیییییییییینننننننننن....
YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
Randomبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»