part3

198 15 2
                                    


داستان از نگاه دختر داستان:اروم چشامو باز کردم اول تار میدیدم بعد که یکم عادی شد۸تا کله بالا سرم دیدم ...شوکه شدم و به همشون با تعجب نگاه کردم...هیچکدومشونو نمیشناختم ...فقط قیافه هاشون اشنا بود ....انگار که جایی دیدمشون...یکی از پسرایی که اشنا بود گفت:سلام...خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم خودمو تکون بدم اما اینقدر احساس درد کرد که اخمام توهم رفتو نتونستم سریع جوابشو بدم....... همون لحظه یه مرد قد بلند با موهای جو گندمی و روپوش سفید وارد شدحتما دکتر بود لبخند زد و به طرفم اومد و گفت:سلام دخترم...حالت چطوره؟؟.. سعی کردم بشینم اما نتونستم و با صدای گرفته ای گفتم:خیلی بدنم درد میکنه چه بلایی سرم اومده؟؟...._تصادف کردی.....اسمت چیه دخترم؟؟؟؟_اسم...؟؟؟؟اسم من....اس....اسمم....اسمم چیه؟؟؟.....نمیدونم....هیچی یادم نمیاد......دکتر سرشو تکون داداو گفت:حدس میزدم ولی امیدوار بودم که اینطور نشه....متاسفانه حافظه تو از دست دادی.....
_چی ؟؟؟ینی چی اخه؟؟؟وای نه.....چشامو بستم و به مغزم فشار اوردم تا یه چیز یادم بیاد....ولی هیچی ....هیچی هیچی...یادم نیومد...به دستام نگاه کردم یکی از دستام تو گچ بود...و اون یکی دستم کبود شده بود...و هر دو تا پاهام توگچ بود....تقریبا تمام بدنم کبود شده بود....وگردنم هم با از این گردن بند ها بسته بودن...دوباره چشامو بستم تا چیزی به یاد بیارم ولی نتیجه اش یه قطره اشک بود.....احساس گرمایی تو دستم احساس کردم چشامو باز کردم ...همون پسری که سلام کرده بود دستمو گرفته بود...بهم گفت:نگران نباش تا وقتی که حافظه تو بدست بیاری ما پیشتیم.....با نگرانی بهش نگاه کردم....پشت سرش ۷نفر باقی مونده بهم نزدیک شدن و جملاتی مثل جمله ی اون پسره گفتن....

Accident(persian fanfiction)Where stories live. Discover now