بعد از غذا همه بیکار بودیم...که لویی گفت بازی کنیم...ولی چه بازی نمیدونم....همه داشتیم فکر میکردیم چه بازی بکنیم یهو سرمو برگردوندم دیدم زین همینطوری رو مبل گرفته خوابیده...یهو زدم زیر خنده همه داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن که به زین اشاره کردم..اونا هم خندیدن لیام گفت:اینکه عادیه!!!زین کلا انگار همیشه کمبوده خواب داره
ما هم از فکر کردن دست برداشتیم هرکی میخواست بخوابه رفت خوابید از که منو نایلو النورو لویی موندیم...که النور یهو بشکن زد و گفت :فهمیدم چی کار کنیم نایل بیا... و با نایل رفت چن دقیقه بعد با ماژیک و اینجور چیزا برگشتن...النور گفت:خببببببببببب حالا رو پای النا نقاشی میکشیم.....اومد یه میز گذاشت جلوم بعد پاهامو گذاشت روش و شروع کرد نقاشی کشیدن و نوشتن...نایل و لویی هم اومدن...شروع کردن...داستن نقاشی میکشیدن که سر و کله ی لیامو سوفیا و پری پیدا شد ...اونا هم حمله کردن به پای گچ گرفتم که هری هم معلوم نبود کجا رفته اومد و اونم شروع کرد کشیدن اومد خوشبختانه هنوز به دستم نرسیده بودن...که زینم بیدار شد لویی:زین تو نمی خوای چیزی بکشی؟هنوز دست النا پر نشدهااا...زین اومد کنارمو رو دستم یه چیز عجیب کشید _این چیه؟زین:اسمتو با یه مدل خط نوشتم..._هومم جالبه...!!کارش که تموم شدم بازم جای خالی مونده بود کع خودم به سختی با ماژیک رو دستم نقاشی کشیدم....و نایلو النور هم اومدنو سفیدیه دستمو به رنگ دیگه ای تبدیل کردن....
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° روزا میگذشتنو من هیچی یادم نمیومد و تقریبا این موضوع رو یادم رفته بود..کنار بچه ها اینقدر خوش میگذشت که از یاد بردمش ....روزای اولی که تو خونه ی نایل بودم یکی از دخترا پیشم میموند تا مواظبم باشه ولی شبای دیگه خودم از پس خودم بر میومدم...تو این روزا یکم به رفتار نایل شک کرده بودم...هر دفعه که داشتم تی وی میدیدم کنترلو بر میداشتو واسه خودش کانالا رو بالا پایین میکرد...
این روزا خیلی خوب بودن چون با بچه ها بودمو همش سرگرم بودم میترسیدم حافظمو به دسا بیارمو این روزا تموم بشه.....گچ پاهام ۲هفته و ۶روز دیگه باز میشد ولی گچ دستم معلوم نبود..دکتر گفت که گچ دستم معلوم نیست کی باز میشه....تا اینجا که چیزی یادم نیومده بود....
از نگاه نایل:
حس میکردم النا بهم مشکوک شده چون دوست نداشتم بدونه ما سلبرتی هستیم هر دقیقه کنترل دستم بود و داشتم کانالو عوض میکردم یه بار نزدیک بود لو برم حواسم نبود اهنگ لیتل تینگ در حال پخش بود...ولی اون موقع حواسش نبود...این روزا تموم سرگرمیش نشستن تو خونه بود و چون بچه ها پیداشون نبود....بیرونم که نمیتونستیم بریم......
دو هفته بعد
از نگاه النا:
وای باورم نمیشه فقط ۶روز دیگه مونده نا گچ پامو باز کنم خیلی خوشحالم که دیگه میتونم با پای خودم راه برم نه با کمک عصا یا ویلچر.....یکم با خودم فکر کردم....اما هیچی یادم نیومد...یعنی من خونواده ای داشتم که الان گمشون کردم؟اصلا کی هستم؟فکر کردن به تمام اینا باعث شد که اعصابم خورد بشه...تلویزیون رو روشن کردم....نزدیک بود گریه کنم یه اهنگ غمگین میداد...خواستم کانالو عوض کنم که دیدم نوشت نکست->وان دایرکشن..اهنگشم نوشته بود بست سانگ اور....اینا یگه کین؟فکر کردم شاید قشنگ باشه...همون لحظه نایل اومد به تلویزیون زل زد بعد چشاش درشت شد......سریع به خودش اومدو رفت جلوی تلویزیون واستادو گفت :خب من حوصله ام سر رفته...بیا بریم یه کاری بکنیم....قبول کردم...سریع تلویزیونو خاموش کرد...قبل از اینکه خاموش کنه یه صدای اشنایی شنیدم.......
************
خبببببب....
فک کنم فن فیک نزارم شیک تره....
انقدر قشنگ آدمو با ووت دادن و نظر دادناتون ضایعه میکنین...که ادم دلش میخواد دیگه نزاره تا بیشتر از این ضایعه نشه....
حالا دیگه خودتون میدونید...
اگه به دوستاتون ف ف رو معرفی کنید خوشحال میشم...
Love U All Xxx
YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
Randomبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»