..._من زین ملیکم مسلمونم و یه رگم پاکستانیه .. دختری که پیش زین نشسته بود خودشو معرفی کرد پری ادواردزمو...دوست دختر زین...یکی از دو دخترای باقی مونده گفت:الان نامزدن تا کریسمس باهم ازدواج میکنن..._اخی مبارکه خوشبخت بشین...باخودم گفتم...مگه پری چند سالشه که می خواد ازدواج کنه زینم واسش زوده....اخرین پسری که مونده بود گفت:و من لیام پینم و۲۱سالمه و...همون دختر گفت:از قاشق میترسه ...لیام هم چپ چپ نگاش کرد...گفتم:قاشق؟؟؟؟؟!!؟؟!!؟!!!؟؟!؟؟؟؟؟!!!؟ یه دختره دیگه گفت :منم وقتی شنیدم این شکلی شدم....خب حالا نوبت منه....النور م ۲۲سالمه و دوست دختره اقای تاملینسونم....با شک گفتم:ینی لویی....النور:اره یاد گرفتی....اخرین دختر گفت:منم سوفیام دوست دختر لیام ....._از اشنایی با همتون خیلی خوشبختم.....اونا هم گفتن:ما هم همینطور.....
دو روز بعد....
از نگاه نایل:تو این دو روز گذشته با بچه ها میرفتیم پیشش تا تنها نباشه امروز روز مرخص کردنش بود رفتیم بیمارستان روحیه اش بهتر شده بود دخترا باهاش بودن و زیاد احساس تنهایی نمی کرد بالاخره تصمیم گرفتم چه اسمی براش بزارم....ولی دوست داشتم زود تر حافظه اش برگرده تا اسم واقعیشو بدونم...رفتم برگه ی ترخیصشو با یه ویلچر گرفتم و به سمت اتاقش رفتم درو باز کردمو رفتم تو همه بچه ها اونجا بودن... باید بلندش میکردم...ولی من ....من که.....نزدیکش شدم و ویلچرو کنار تختش گذاشتم..هری اومد کنارش رو بهم گفت :تو که تازه زانو تو عمل کردی من کمکش میکنم....دختره گفت:نه خودم میتونم....سعی کرد بلند شه ولی نتونست...منو هری کمکش کردیمو رو ویلچر گذاشتیمش.....النور اومدو دسته ی ویلچرو گرفتو راه افتاد....خواستیم از بیمارستان بریم که مارک یکی از بادیگاردامون اومد و گفت جلوی بیمارستان خیلی شلوغ تر از قبله شماها از در پشتی برید یکی از بادیگارد ها خانومو میاره...ماشین ها هم همونجا پارک کردیم...راه افتادیم مارک می خواست دختره رو باویلچر ببره که جلوشو گرفتمو گفتم: نه لازم نیست خودم میبرمش....مارک:ولی........
*********
من واقعا ناامید شدم
اگه ف ف رو دوست ندارید نمیزارم...

YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
Acakبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»