الانم دنبال اون ماشین می گردن....هری:اهان.....به طرف دختره رفتم....و کنارش نشستم...بهم نگاه کرد...._هنوز هیچی یادت نمیاد؟؟؟...احساس کردم بغضش گرفت...اروم گفت:نه حافظم خالیه خالیه...._نگران نباش بزودی همه چیز یادت میاد.....خب تا وقتی که اسمت یادت بیاد دوست داری چی صدات کنیم...._نمیدونم.....هری:می خواین قرعه کشی کنیم هر کی یه اسم رو ورقه بنویسه و خودت یکیو انتخاب کن...چطوره؟؟؟لیام:خب شاید اون اسمو دوست نداشته باشه ...._نه اشکال نداره....لویی:خب تا موقعه ای که خونه بریم وقت دارین فکر کنینو اسم انتخاب کنین....._وای ینی تا مدتی که من حافظو به دست بیارم باید مزاحم شما باشم...من اصلا اسم شما رو نمیدونم و حتی نمیدونم....وسط حرفش پریدمو گفتم:خب الان همه چیزو بهت میگیم....من نایلم....ینی نایل هوران....ایرلندیم و ۲۱سالمه و عاشق غذااااااامممممم...._منم خیلی غذا دوست دارم خسته شدم اینقدر غذای بیمارستان خوردم.....گفتم:تا چن روز دیگه که مرخص شدی...میریم غذای خوشمزه می خوریم...._با این وضیعت من؟؟؟_مگه چشه......_هیچی حالا بقیه...
از نگاه دختر داستان:
بعد از نایل یه پسره که موهای بلندی داشت و هیچ دختری باهاش نبود گفت:منم هری استایلزم۲۰سالمه و..یهو یکی دیگه از پسرا پرید تو حرفشو گفت:لویی تاملینسونم...و ....یهو همه ی بچه ها باهم گفتن_و عاشق هویییییجهههه.....منم که خندم گرفته بود خندیدم پسر بعدی رو به بچه ها گفت:میتونم خودمو معرفی کنم...لویی:باشه بفرمایید....خیلی کنجکاو بودم بدونم اسمش چیه...
****
YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
Randomبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»