لوکیشن:لندن
وای چقدر خسته ام این استادم اینقدر از ادم کار میکشه دارم از خستگی غش میکنم تو کله راهه خونه داشتم به استاد و فامیلاش فوش میدادم تقریبا نزدیک خونه بودم و داشتم از خیابون رد میشدم خیابون خلوت بود یه ماشین از دور اروم داشت می اومد به خاطر همین بهش توجه نکردم و به راه افتادم که یک دفعه ماشینه سرعتشو زیاد کرد اینقدر اومد که به ۱۰سانتی من رسید تا اومدم به خودم بجنبم و تند تر برم ماشین بهم زد سریع ترمز کرد و من پرت شدم کف خیابون و تموم دستم رو اسفالت کشیده شد و چشام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد......... از نگاه سوم شخص:
دختر داشت از یه خیابون خلوت رد میشد که ماشین بهش زد تن نیمه جونه دختر رو زمین افتاده بود ......هیچکس اون اطراف نبود که بهش کمک کنه.....چند مین بعد یه ماشین.....
از نگاه پسر داستان:
اوووووف پوسیدم تو این خونه بیرونم نمیتونم برم همه بهم حمله میکنن....دیگه نمی توم این بیکاری رو تحمل کنم هر چه باداباد محض اطمینان یه عینک افتابی زدمو یه کلاه گذاشتم رو سرم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم باید از خیابون هایی که خلوته برم داشتم رانندگی میکردم که یهو دیدم یه چیزی رو زمین افتاده سریع از ماشین پیاده شدم و طرف اون چیز حرکت کردم وای...چه خبره یه دختر بی جون رو زمین افتاده بود اول فک کردم مرده دورش پر خون بود نبضشو گرفتم هنوز زنده بود......بدون اینکه نگران کثیف شدن صندلیه ماشینم باشم بغلش کردمو در ماشینو باز کردم دخترو گذاشتم تو ماشین و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم.............رسیدم بیمارستان از ماشین پیاده شدم داشتم به سمت بیمارستان میدوییدم که یه دفعه نزدیک ۸_۹تا دختر همون طور که جیغ میکشیدن و اسممو صدا میزدن به طرفم می دوییدن .....سریع رفتم تو بیمارستانو گفتم برانکارد بیارن و دختره رو بیارن تو باشون رفتم تا دمه ماشین خدا رو شکر که چنتا مأمور امنیتی واسه بیمارستان بود که اون دخترا رو نگه داشته بودن.....
دختره رو گذاشتن رو برانکارد و رفتن سمت بیمارستان منم سریع رفتم دنبالشون بدون اینکه فرصت کنم چیزی بگم یا چیزی بپرسم سریع اونو به اتاق عمل بردن .....
YOU ARE READING
Accident(persian fanfiction)
De Todoبا یـــه تصـــادف زنــدگــیِ خیــلیا تغییــر کــرد زنــدگیــِ یــکی مثـلِ نـــایـــل هـــوران *** «یه فن فیک فان»