تداعی بی فروغ شدن بوم آن چشم ها از نفرت عین شعله به یخبندان قلبش هجوم می آورد و ذوبش میکرد..
چشم هایش شاهد بود و شهادت میداد که این اجبار
چقدر درد داشت چقدر اشک داشت اما محکوم بود به حکم این سرنوشت او نمیداست این احساس چیست
تنها چیزی که می دانست این بود :جیک را از چنگال این جهنمی که خودش ساخته بود آزاد کند
~~☆
September 2023
نفساش یکی در میون بیرون میاومد و تلاشش برای آرام کردن لرزش بدنش بی فایده بود از این زندگی متنفر بود نفرتی که اونو به این جهنم دعوت کرده بود. داخل تاریکی اتاق گوشه تخت روی زانوهاش افتاده بود همون طور که بهش دستور داده بودن و اون فقط اطاعت کرده بود
سیاهی اون اتاق عین روز های جدید زندگی اش بود....
سکوت اطرافش رو تیک تاک ساعتی که کنار تخت بود میشکستتا زمانی که صدای باز شدن در اتاق هتل پنچ ستاره به گوشش خورد
و با وارد شدن مردی که واضح تر شنیدن قدم هایش نشان از نزدیک شدنش میداد..افتادن سایه مرد به دلیل نور تابیده شده ماه از لای پرده ها وحشت رو چند برابر به وجود پسرک انتقال میداد.
مرد با دیدن سر پایین پسر دست هایش را زیر چانه او برد از یخ بودن پوست پسر روبه رویش پوزخندی روی لب هایش نشست.
بالا آوردن سر او با فرمان دست
آب از لب و لوچه مردک آویزان شدچیزی که بیشتر آن را وسوسه میکرد
چشم های ترسیده و بغض داری بود که
حالا با دیدن مرد رو به اش به وحشت افتاد موهای سفید شده و صورت چوریکیده و اون دستای بزرگ زشت
نشان میداد حدودا 50 ساله باشد و
این یعنی انتهای نفس کشیدنحالش خوب نبود دوست داشت در همین لحظه فرار کنه
صدای زمخت مرد میانسال رو به اش بین اون همه لرزش بی وقفه بدنش
به سختی به گوشش میرسید_امشب منو راضی کنی حله بالاخره این سازمان کوفتی یه شب ما رو مهمون کرده عالیه و هرزه زیبا رو داریم الان
مرد بین حرف هایش تن یخ پسر رو به زور و اجبار
روی تخت کشید و عین حیوان
لباسش رو توی تنش پاره کردعرق سرد و لرزش بی امان بدنش به یکباره زمانی بدتر شد که صورت و نفس های حال بهم زن مرد را بین گردنش احساس میکرد و دستایی که نجس مینامیدشان بدنش را در بر گرفته بود
او این را نمی خواست داشت خفه میشد نفس کم آورده بود با تمام جونی که برایش مانده بود مرد غول پیکر رو هل داد اما دستاش بی جون تر از اینا بود که بتواند کاری کند...
هر چقدر بیشتر لمس میشد اشک هایش قطره قطره روان تر صورتش را خیس میکرد
با التماس و وحشت نالید
YOU ARE READING
silent Scream_ فریاد خاموش
FanfictionCouple : jakehoon _ جیکهون _sungjake_heesun_ jaywon این سوختن میپرستم وقتی جهنم تویی.! نفس هایی که خواستنش رو فریاد میکشید باید درون هیاهو قلبش گم میشد تا این درد رو برای همیشه دفن میکرد. اما هر دو نمی دانستن چقدر برای هم بی تابن، این نداستن همان...