هاله ای از ترحم درون چشم هاش میجوشید که برای هیچ کس جز خودش خرجش نمیکرد! چرا؟
به کبودی های شونه هاش و کمرش توی قاب آینه خیره بود
این عمارت فلک زده از زمانی که مادرش رهاش کرده بود به میدان جنگی بین خودش و پدرش تغییر حالت داده بود
پدری که اصلا پدر حسابش نمکیرد، کدام انسانی پسرش رو برای مخالفت از خواسته اش تنبیه فیزیکی میکرد؟؟برای او این کبودی ها درد نداشت
نفرتی که قلبش به رگ هایش پمپاژ میکرد نسبت به پدرش درد داشت!پاهایش رو توی بغلش جمع کرد گهواره وار خودش رو روی صندلی تکان میداد با هر رفت و برگشتی یک قطره اشک در نزده، و بی خبر مهمان صورت بی نقصش میشد!
اجازه نداشت شب ها تا هر وقت دلش می خواهد بیدار باشد پس همیشه درون تاریکی اتاقش میغلتید تا نوچه های پدرش مبادا خبر را برایش ببرند او اجازه هیچ کاری از خودش نداشت...
جز دانشگاه!اگر بعد از چندین سال حبس بودن در این عمارت که حتی دوران بچگی رو هم با استاد خصوصی سر کرده بود و خبری از مدرسه هم نبود!
و الان تازه یکسال که با کلی محافظ به دانشگاه فرستاده میشد اونم رشته ای که پدرش میخاست نه او
جدی میفهمید
ورژن واقعی راپانزل در این دنیاس فقط با این تفاوت که او پسر است توسط پدرش حبس شده بود..!
با برخورد چیزی به شیشه های نمیه بسته پنچره اتاقش یکه خورد و ریسمان افکارش پاره شد!
یعنی چی میتونست باشه،! شاید پرنده هایی که هر روز صبح براشون دانه میریخت؟
نه الان که نصفه شبه! اینقدر بار ها برای جایگاه و شغل پدرش دزدیده شده بود که با کوچیک ترین صدا میترسید!پس با شنیدن تکرار همون صدا با سرعت به سمت گوشیش که روی تخت افتاده بود هجوم برد..
اما با دیدن اسمی که بهش پیام داده بود:
_بیا پشت پنجره!!
تمام سلول های بدنش نه تنها ترس چند لحظه پیش رو دور انداخته بودن بلکه هیجان و آرامشی وسع ناپذیری رو بهش هدیه می دادن
بدون اینکه بفهمه لب هاش نقش لبخند دارند و با اون چشمای اشکی چند لحظه پیش تضاد زیادی داره روی انگشت پا کنار پنجره ایستاده
تایپ کرد براش_چرا بیام؟
_گوشیتو سایلنت کن تا زنگ بزنم
_هست!
بعداز این به ثانیه نکشید که دکمه سبز فشرد!
و صدای دیپ اون توی گوشش نجوا شد_دارم سایتو روی پرده اتاقت میبینم بعد مگی چرا بیام؟
پسرک دستپاچه شد یکم وول خورد
در جواب اون فقط سکوت کرد و پرده اتاق کنار زد و مردمک های چشم هاش
توی اون تاریکی باغ پشت اتاقش دنبال صاحب صدا میگشت...
YOU ARE READING
silent Scream_ فریاد خاموش
FanfictionCouple : jakehoon _ جیکهون _sungjake_heesun_ jaywon این سوختن میپرستم وقتی جهنم تویی.! نفس هایی که خواستنش رو فریاد میکشید باید درون هیاهو قلبش گم میشد تا این درد رو برای همیشه دفن میکرد. اما هر دو نمی دانستن چقدر برای هم بی تابن، این نداستن همان...