با دیدن غذا های مختلف که جلوش میذاشتن بدتر اشتهاش کور میشد و با یاد آوری صبح دوباره تمام بدنش داغ شد از شرم و عصبانیت دلش میخاست همه کاسه و بشقاب های غذا های رنگا رنگ بکوبه توی در و دیوار
بخصوص اون پوزخند مرد خونسرد و مرموزو
شاید کمی از آتیش اون اتفاق که دم طلوع آفتاب افتاد بود کمی کم کنه
کلافه دستشو توی موهاش برد چنگ زد و به خیس بودنشون توجه نکرد که تازه از حمام بیرون اومده و محکم موهاشو تکون داد که باعث شد آب ته مونده موهاش بریزه روی صورت محافظ بیچاره ای که بی صدا داشت وسایل خوردن غذا رو براش آماده میکرد
با صدای اییی
سرشو محکم بالا چرخوند
_ عام ببخشید....
نگاهی به صورت جمع شده
محافظ کرد...._مشکلی نداره فقط رئیس دستور دادن که حتما غذاتونو کامل تموم کنید... و بعدش...
دوباره به یاد آوری اسم رئیس و غذا ادامه حرف محافظ رو نشنید مغزش فلش بلک خورد به چند ساعت پیش که
با جدییت تمام و بی پروا مچ دستشو کشید و وادارش کرد به حرفاش گوش بده
_من میخام به عنوان جاسوس توی سازمان بمونم هر کاری باشه انجام میدم....
جیک خیلی جدی بود و با سکوتش منتظر بود که بهش جواب بده
همین که مرد ترسناک این روزاش خواست لب باز کنه چیزی بگهصدای گشنه این شکم بی صاحب بلند شد!
یه لحظه خود جیک با چشم های گشاد شده ناخودآگاه دستشو روی شکمش گذاشت
سونگهون میخواست حرف بزنه که با بلند شدن صدای قار و قور شکم جیک مطمئن شد پسرک نه تنها آب میخاد غذا هم میخاد.
واقعا یک سرگرمی منحصر به فرد جدیدی براش محسوب میشد توی زندگیش
صورت سرخ شده جیک رو نمی دونست از عصبانیه یا....حرفشو خورد و پوزخند صدا داری زد
رو به جیک با طعنه آمیزترین لحن ممکن_فکر کنم اول به جای جواب دادن به خودت باید به شکمت جواب بدم
جیک دلش میخاست زمین دهن باز کنه و فرو بره توش....
یا گردن شکم مادر مرده اش رو بشکنه. این چه زمانی برای اعلام گشنگی بود؟.توی حساس ترین زمان! مسخره ترین اتفاق!
از شانس قشنگشه!سونگهون که چشمای حرصی جیک رو دید بلافاصله اضافه کرد
_جاسوس ها باید بتونن دو هفته گشنگی رو تحمل کنن توی مأموریت های سخت بعید.. می دونم تو بتونی،
با چشماش اشاره ای به شکم جیک کرد
جیک حرصی با خشم گردنشو صاف کرد برخلاف چند ثانیه پیش که داشت آب میشد با پرویی جواب داد
KAMU SEDANG MEMBACA
silent Scream_ فریاد خاموش
Fiksi PenggemarCouple : jakehoon _ جیکهون _sungjake_heesun_ jaywon این سوختن میپرستم وقتی جهنم تویی.! نفس هایی که خواستنش رو فریاد میکشید باید درون هیاهو قلبش گم میشد تا این درد رو برای همیشه دفن میکرد. اما هر دو نمی دانستن چقدر برای هم بی تابن، این نداستن همان...