تقلا کردن برای رهایی از چیزی که قرار بود دامنگیرش بشه بیهوده بود
با ترمز یهویی و اصابت سرش به شیشه ماشین حس گیجی روی بدنش سلطه گر شد
اما بی غفلتی به خرج نداد و به سه نفری که از ماشین سکویا سیاه رنگی که سد راهش شده بودن نگاه کرد
یکی از همون مرد ها فقط برای ترساندنش گلوله ای رو با خفه کن به جهت مخالفش شلیک کرد
چطور میتونست با چندتا آدم مسلح مقابله کنه.؟
یک نفرشون جلو تر اومد با نشونه گرفتن جونگوون بهش فهموند
پیاده میشی یا به آغوش مرگ سلام میکنیبه ناچار از ماشینش پایین اومد
بدن سست شده اش رو در تلاش بود صاف نگه داره
دستش کشیده شد توسط یکی از همون مرد های هیکلی به جلوی دو مرد قد بلند هدایت شد و حالا در فاصله خیلی نزدیکی ازشون قرار گرفت
انگار اونا سر دسته بودن
_شما ها کی هستین؟ چی ازم میخایین؟
هیچ ایده ای نداشت کیا میتونن دشمنش باشن و بیان سراغش
البته که هیچ چیز به خودش مربوط نمیشد سر نخ های مشکلات این زندگی کلا از خانواده ای که متلاشی شده نشئت میگرفت
_آروم باش فقط میخایم به چیزی که میخاستی برسونیمت...اما انگار زیادی میترسی! و کار رو هم برای ما سخت میکنی
جونگوون با گیجی از حرف نامعلوم یکی از اون مردا سعی در حفظ حالت بدنش میکرد
تا ضعیف جلوه نده
نور های کشیده از ماشین مانع درست دیدنش میشد_نمیفهمم درست حرف بزنید بدونم کی هستین!؟ قصد جونم دارین که تعقيبم میکنید و بعدم شلیک میکنید!
مرد ناشناس و قد بلند تر حواس جونگوون رو سر جاش آورد
_مگه نمیخواستی معالمه رو انجام بدی? این چند مدت رابط ما با تو بلک ورس بود تا ما هم بهت کمک کنیم بتونی برادرتو ببینی. اما حق نداری اسمی از ما ببری
پس از طرف اون مرد سیاه پوش بودن فردی ناشناس که حالا با لقب بلک ورس خطابش میکردن
اما اون بهش قول داده بود کمکش کنه
چرا اینجوری بهش حمله ور شدن!_آره میخواستم و میخام اما درک نمیکنم چرا مثل همیشه یه آمادگی قبلی ندادین چرا خودش خبر نداد اصلا نمی تونم بفهمم.
مرد قد بلند از بین اون سه نفری که محاصره اش کرده بودن نزدیک تر اومد
_قرار نبود اینجوری بشه میخواستیم تعقیبت کنیم وقتی یه مکان آروم تر پیدا کردیم در آرامش کامل باهات مذاکره کنیم چون این روزا زیر ذره بینی سعی کردیم تماسی برقرار نکنیم. اما تمام نقشه هامونو با خبر دادن به سرگرد لی خراب کردی توی یک لحظه!
YOU ARE READING
silent Scream_ فریاد خاموش
FanfictionCouple : jakehoon _ جیکهون _sungjake_heesun_ jaywon این سوختن میپرستم وقتی جهنم تویی.! نفس هایی که خواستنش رو فریاد میکشید باید درون هیاهو قلبش گم میشد تا این درد رو برای همیشه دفن میکرد. اما هر دو نمی دانستن چقدر برای هم بی تابن، این نداستن همان...