تلاطم خشم از قاب مردمک های شفافش تابیده میشد. و تمام احساساتشو به یکباره دفن میکرد وجز یک حس آزاد دهنده که خورنده قطره به قطره قلبش میشد هم نمی توانست
جلودارش باشه....
انگار مغزش در راستای خاموشی بود و بدنش در تضاد به راهی روشن قدم میگذاشت و همین نقطه های هراس رو براش غیر قابل درک میکرد..شجاع بودن دستانش برای اقدام به قاتل شدن هم هیچ نجوایی از رحم نداشتند
شاید خودش بودپس بی صبرانه وارد خانه ای شد که روزی امید هر روز ناامیدش بود..
_سلام اهل خونهههههه!
پدرش با تنظیم کردن عینکش روی بینی اش به پسر خندونش با افتخار نگاه میکرد
و جیک با نگاه پدرش با عجله کوله اش رو گوشه ای پرت کرد و ناآرام به آغوش پدر رفت_فکر کردم امروز هم نمایین برای جشن سال نو
حرف نزدن پدرش یک مسئله گیج کننده جدید بود چرا همه چیز عجیب طی میشد
اما بالاخره شنید_اره برگشتم فقط برای جیکی خودم
_ممنونم بابا
_با استادای دانشگاه کنار میای مگه نه؟
یکبار دگه پدرشو محکم بغل کرد تا وجودش مطمئن بشه. با حس کردنش با آرامش لبخند زد و جواب داد
_آره خیلی راحت کنار میام
_انقدر اصرار به خرج دادی که پدر وسط کار از یه کشور دگه کوبیده و رسیده
به جونگوونی که توی درگاه در با یک جام میوه جلوش ظاهر شده بود خیره شد
_سال نو همه باید کنار هم باشیم جیک درست میگه
جیک از طرفداری پدرش نسبت به خودش از جونگون عین بچه ها ذوق کرد
همه چیز آرام بود؟!
اما انگار نبود_این تقصیر تو که الان همسرم اینجا
به عقب برگشت مادرشو دید اما لباس سیاهی که تن مادرش بود تضاد عجیبی با حال و احوالش داشت
_تو پدرت کشتی!
_آره تو همین حالا جلوی چشمای من با سلاح سرد پدر رو به قتل رسوندی
بعد از اتمام حرف جونگون
جیک با اطمینان و اندکی ترس بلند شد. و فریاد زد_نههه بابا توی آغوش منه ببینید سالمه
با برگشتن سرش و دیدن پدرش که همیشه با لبخند زیبا نگاهش میکرد قلبش دگه نتپید...
همین که میخاست دوباره حرفشو تکرار
کنه با صحنه رو به روش لال شدهر چه تقلا میکرد نمی تونست فریاد بزنه
با دستای خودش همون موقع که توی آغوش پدر افتاده بود
YOU ARE READING
silent Scream_ فریاد خاموش
FanfictionCouple : jakehoon _ جیکهون _sungjake_heesun_ jaywon این سوختن میپرستم وقتی جهنم تویی.! نفس هایی که خواستنش رو فریاد میکشید باید درون هیاهو قلبش گم میشد تا این درد رو برای همیشه دفن میکرد. اما هر دو نمی دانستن چقدر برای هم بی تابن، این نداستن همان...