Part7_Hoonjake

142 26 75
                                    


تلاطم خشم از قاب مردمک های شفافش تابیده میشد. و تمام احساساتشو به یکباره دفن می‌کرد وجز یک حس آزاد دهنده که خورنده قطره به قطره قلبش میشد هم نمی توانست
جلودارش باشه....
انگار مغزش در راستای خاموشی بود و بدنش در تضاد به راهی روشن قدم میگذاشت و همین نقطه های هراس رو براش غیر قابل درک می‌کرد..

شجاع بودن دستانش برای اقدام به قاتل شدن هم هیچ نجوایی از رحم نداشتند
شاید خودش بود

پس بی صبرانه وارد خانه ای شد که روزی امید هر روز ناامیدش بود..

_سلام اهل خونهههههه!

پدرش با تنظیم کردن عینکش روی بینی اش به پسر خندونش با افتخار نگاه می‌کرد
و جیک با نگاه پدرش با عجله کوله اش رو گوشه ای پرت کرد و ناآرام به آغوش پدر رفت

_فکر کردم امروز هم نمایین برای جشن سال نو

حرف نزدن پدرش یک مسئله گیج کننده جدید بود چرا همه چیز عجیب طی میشد
اما بالاخره شنید

_اره برگشتم فقط برای جیکی خودم

_ممنونم بابا

_با استادای دانشگاه کنار میای مگه نه؟

یکبار دگه پدرشو محکم بغل کرد تا وجودش مطمئن بشه. با حس کردنش با آرامش لبخند زد و جواب داد

_آره خیلی راحت کنار میام

_انقدر اصرار به خرج دادی که پدر وسط کار از یه کشور دگه کوبیده و رسیده

به جونگوونی که توی درگاه در با یک جام میوه جلوش ظاهر شده بود خیره شد

_سال نو همه باید کنار هم باشیم جیک درست میگه

جیک از طرفداری پدرش نسبت به خودش از جونگون عین بچه ها ذوق کرد

همه چیز آرام بود؟!
اما انگار نبود

_این تقصیر تو که الان همسرم اینجا

به عقب برگشت مادرشو دید اما لباس سیاهی که تن مادرش بود تضاد عجیبی با حال و احوالش داشت

_تو پدرت کشتی!

_آره تو همین حالا جلوی چشمای من با سلاح سرد پدر رو به قتل رسوندی

بعد از اتمام حرف جونگون
جیک با اطمینان و اندکی ترس بلند شد. و فریاد زد

_نههه بابا توی آغوش منه ببینید سالمه

با برگشتن سرش و دیدن پدرش که همیشه با لبخند زیبا نگاهش می‌کرد قلبش دگه نتپید...

همین که میخاست دوباره حرفشو تکرار
کنه با صحنه رو به روش لال شد

هر چه تقلا می‌کرد نمی تونست فریاد بزنه

با دستای خودش همون موقع که توی آغوش پدر افتاده بود

silent Scream_ فریاد خاموش Where stories live. Discover now