part 1

235 34 15
                                    

فیس تهیونگ تو کاوره

______

برای بار اخر توی اینه سرتا پاشو نگاه کرد.
با اون لباس مشکی که رگه های طلایی داخلش کار شده بود واقعا جذاب و دیدنی شده بود.
موهای مشکی و نرمشو با دستش به بالا فرم داد و اون چشمای طلاییش بار دیگه توی نور افتاب درخشید.
پوزخند جذابی به خودش زد...دیدنی شده بود.

کیم تهیونگ، الفای غالب، ۲۶ ساله پسر نخست وزیر
پسری که با تخس بازی و غرورش بزرگ شده بود ولی همیشه با زیردستانش با لطافت و مهربونی رفتار میکرد

با صدای تق تق در، دو طرف کُتشو جلو کشید و با پشت پا چرخید سمت در_ بفرمایید
خدمتکاری که یه لباس مشکی با پیشبند سفید داشت با سر پایین افتاده وارد اتاق شد_ ارباب جوان نخست وزیر گفتن مهمانمون دارن از راه میرسن لطفا بفرمایید پایین

آهی کشید و با کفشای مشکیش به راه افتاد
بدون نگاه به خدمتکاری ک با ذوق به پاهاش خیره بود به سمت پایین امارت بزرگشون شروع به قدم زدن کرد
پایین پله ها پدر ذوق زدش همراه با برادر کوچیک ترش ایستاده بودن تا از مهمون های همیشه گیشون استقبال کنن

برای تهیونگ این مسئله که یک مادر جدید همراه با پسر امگاش دارن به خانوادشون اضافه میشن اصلا ناراحت کننده نبود اتفاقا خوشحال بود که بلاخره قراره این امارت بی روح کمی شلوغ تر بشه
ولی انگار برادرش از این موضوع خوشحال نبود چون با فرومونش کلافگی رو نشون میداد و الان جوری اونجا ایستاده بود ک مطمئنن اگه پدر، زورش نمیکرد، لباساشو میکند و روی یکی از مبلای سلطنتی میگرفت و میخوابید

دوباره با فکر این صحنه خندش گرفت و از راه پله های طولانیشون پایین اومد
بلاخره اون راه دراز و طولانی طی شد و جلوی پدرش و یونگی ایستاد، به پدرش تاظیمی کرد و بعد کنارشون ایستاد
هنوز کامل مستقر نشده بود ک صدای کالسکه و شیهه ی اسب اومد

هر سه تاشون جلوی در ایستاده بودن تا اون بتای جذاب و پسر دوست داشتنیشو ببینن البته یونگی هیچ نوع ذوقی بابت دوباره دیدن اون بتا نداشت

تهیونگ و یونگی قبلا چند باری با همسر اینده ی پدرشون ملاقات داشتن ولی پسرش رو بار اول بود که میدیدن

در کالسکه سریعا توسط کالسکه چی باز شد و یک بتای زیبا با با لباس های جواهر دوزی شده و کفشهای زمردی بیرون اومد
پشت سرش پسری زیبا با لبهای غلوه ای و موهای یخی، با چشمای سبز زمردی ک توی نور افتاب میدرخشید، از اون کالسکه پیاده شد

تهیونگ میخواست کمی جلو بره که موهای بلوند رنگ یونگی جلوی دیدشو گرفت.
خواست اعتراضی بکنه که با بوی فرومون ذوق زده یونگی، دهن باز و چشمای درخشان یونگی رو به رو شد
تمام حرفاش رو فراموش کرد و فقط به صحنه ی روبه روش خیر شد...داشت بزور خندشو کنترل میکرد_ برادر باید جلوی فرومون هاتو بگیری تا تمام امگا های امارت بیهوش نشدن

یونگی بلاخره دهن باز شدشو بست و اب دهنشو جمع کرد، دستی لا به لای موهای بلوندش کشید_ مال من نیس
فقط تونست همینو بگه و نگاهشو از اون نقاشیه زیبا بگیره
تهیونگ نیشخندی زد و کنار رفت

جیمین همراه با مادرش  با قدم های محکم و مغرور وارد سالن عمارت شدن و اونجا با سه مرد جذاب و زیبا رو به رو شد

دیدن اون سه الفای جذاب برای جیمینی که تاحالا با هیچ الفایی ملاقات نداشته خیلی عجیب بود و از طرفی ذوقی رو به دلش اورده بود که میتونست پروانه های زیر دلشو احساس کنه
نتونست تحمل کنه و فرومون خوشبوش و که بوی گل سرخ وحشی و میداد رو ازاد کرد

یونگی با احساس بوی مورد علاقش پلک هاشو روی هم انداخت و خودشو کنترل کرد واقعا براش عجیب بود که فرومون یکی تا این حد روش تاثیر گزاشته
دهنشو باز کرد و نفس عمیقی کشید تا دوباره فروموناش ازاری به کسی نرسونه

ولی تهیونگ زرنگ تر از این حرفا بود که متوجه ی حرکات برادرش و اون پسرک زیبا نشه نیشخندی زد و به جلوی جین و پسرش رفت
کمی خم شد، دست بتای زیبای روبروشو گرف و به لباش چسبوند_ دیدن دوباره ی شما باعث افتخاره

با این حرکت تهیونگ جین به خنده افتاد و کمی خجالت زده شد_ هروقت میبینمت همینقدر جنتلمنی مستر تهیونگ

تهیونگ کمری راست کرد و دست مادر ایندشو رها کرد_ شما به من لطف دارید
لبخندشو حفظ کرد و  کمی به جیمین نزدیک شد_ تو باید جیمین باشی من کیم تهیونگ پسر ارشد خانواده هستم خیلی خوشبختم

جیمین لبخند قشنگی زد و جلو تر رفت_ من هم خیلی خوشبختم سرورم
تهیونگ دستشو روی سینش گزاشت و راه و برای جفتشون باز کرد

یونگی از روی ادب کار تهیونگ رو انجام داد، جرات نداشت سرشو بلند کنه و به اون زمردای سبز زیبا نگاه کنه
ولی لعنت بلاخره که باید توی اون گوی ها غرق میشد چون پدرش محکم الفارو به کناری پرت کرد و جین رو بغل گرفت
یونگی تکخند حرصی از کار پدرش زد و به اون نقاشی زیبا نگاه کرد
هردو توی چشمای همدیگه غرق بودن تا بلاخره صدای بهشتیه جیمین سکوت و شکست و جلوی هر چهارتاشون خم شد_ پارک جیمین پسر پارک جین هستم سرورم

تهیونگ پیش قدم شد و دست کوچیک جیمین و گرفت_ کیم جیمین و کیم جین...دیگه داریم با هم یه خانواده میشیم نباید اسمارو تغیر بدیم؟

یونگی اصلا از حرف تهیونگ خوشش نیومد و اخماش عین گربه های خوابالود توی هم رفته بود ولی سعی کرد نیمچه لبخند کوچیکی بزنه تا پسر رو به روشو معذب نکنه_ کیم یونگی، پسر دوم خانواده هستم خوشبختم کیم جیمین

جیمین بخاطره فامیلی جدیدی که بهش نسبت دادن لبخندی به برادرای جدیدش زد

پدرشون بلاخره از اغوش همسر ایندش بیرون اومد و جلوی سه پسرش ایستاد_ خوشحالم که بلاخره تونستید همو ملاقات کنید

دستشو سمت جیمین دراز کرد و پسر و به بغل خودش کشید_ خوشحالم میبینمت جیمینی

جیمین لبخند دلربایی زد و فرومونشو ازاد کرد_ منم همینطور...پدر
بوی فرومون گل سرخ توی محوطه ی امارت پیچید و همرو به ارامش دعوت کرد

__
___
دالی ماری اومد خدمت شما🙃👋
دوس دارم ببینم چقد ووت و کامنت میخوره ذوق کردم
اولین باره تو واتپد داستان مینویسم عرررر
میرم پارت بعد و اماده کنم بای بای👋

(Royal lie /Vkook)Onde histórias criam vida. Descubra agora