part 2

146 29 6
                                    

یک هفته بود ک جیمین همراه با مادرش توی عمارت بزرگ کیم بودن
توی اون عمارت بزرگ کارهای زیادی بود ولی نه برای جیمینی که تازه به اونجا نقل مکان کرده بود
از روی بی حوصلگی روی تخت بزرگش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود

دوروزه دیگه مراسم نامزدی ناپدری و مادرش بود و جیمین نظری درباره ی لباسی که باید میپوشید نداشت
اتاقش پر از فرومون گل سرخ همراه با آزالیا شده بود و این نشون از نگرانیش میداد

یونگی با قدم های اهسته ای درحالی که به فکر اون موجود کیوت با بهشتیش بود در حال قدم زدن توی امارت بود
نفهمید چطور؟ کی؟ کجا؟ تصمیم گرفت که رو به روی اتاق جیمین بایسته و به در قهوه ای طلایی نگاه کنه

اهی کشید و پیشونیشو به در تکیه داد
موهای طلاییش که رگه های خاکستری درونشون دیده میشد جلوی دیدشو رفته بودن برای همین چشماشو بست و نفس عمیقی از بوی مورد علاقش گرفت
فرومون های جیمین بنظرش کمی رنگ نگرانی داشتن برای همین بدون فکر شروع به در زدن کرد و چشماشو از روی حرص بست
چرا همیشه تا چیزی به ذهنش میرسید بهش عمل میکرد؟

صدای فریبنده ی جیمین که بهش اجازه ی ورود میداد قلبش رو از حرکت متوقف کرد
برای بار چندم نفس عمیقی کشید تا کمی اروم بشه
درو اهسته باز کرد و به جیمینی که به صورت اغوا کننده روی تختش نیم خیز شده نگاه کرد_ حالت خوبه؟

جیمین سریع لباسی که بالا رفته بود رو پایین کشید و از روی تخت پایین پرید_ خیلی متشکرم حال شما خوبه ب..برادر؟

یونگی از اینکه احوالش رو میپرسه خوشحال شد ولی از کلمه ی اخر جیمین اصلا خوشش نیومد برای همین اخمی بین پیشونی قشنگش نشست_ یونگی...یونگی صدام کن دیگه هیچوقت بهم نگو برادر یا داداش

جیمین که فکر کرد کار بدی انجام داده هولکی تعظیم کرد تا شرمندگیشو نشون بده_ متاسفم جناب کیم خیلی ببخشید

شوگا حرصی دستی به سرو روش کشید_ اشکالی نداره نیازی به معذرت خواهی نبود لطفا بلند شو
دستشو روی شونه های کوچیک جیمین گزاشت و از حس خوبی که بهش منتقل شده بود لرزی کرد

جیمین با چشمای پر شده از اشکش کمر راست کرد و توی چشمای طوسی یونگی نگاهی انداخت
یونگی با دیدن اون چشمای شیشه ای قلبش ریخت ولی سعی کرد بحث و عوض کنه_ اومدم بهت سر بزنم و تو بنظر نگران میومدی چیزی شده؟

جیمین با یاداوری اینکه هنوز هیچکاری برای مراسم نامزدی مادرش نکرده دوباره بغ کرد_ هنوز نتونستم برای مراسم دوروز دیگه اماده بشم

یونگی لبخندی به جیمین که عین بچه های دوساله لباشو بیرون داده بود زد
دستشو روی گونه ی مارشملویی جیمین گزاشت و با شصتش اون تیکه گوشت نرم و نوازش داد_ اینکه مشکلی نیس من بهت کمک میکنم

جیمین با چشمایی که ستاره ازشون میبارید به یونگی زل زد بلافاصله بوی خالص رز رو بروز داد

الفا قلبشو برای لحظه ای حس نکرد زمردای سبز جیمین حتی نفس کشیدنشم از یادش برد
دستشو با ظرافت تمام از گونه ی جیمین فاصله داد_ از قبل برات لباس اماده کرده بودم ولی نمیدونستم خوشت میاد یا نه‌..به خدمتکار میسپارم تا بیارتش به اتاقت تا خودت چک کنی

بدون اینکه منتظر جوابی از جیمین باشه از اون اتاقی که داشت ازش تغزیه میکرد بیرون زد
کمی جلوتر وایساد و به دیوار پشت سرش تکیه داد
کم کم زانو هاش خم خورد دقیقا همونجایی که بود روی زمین ولو شد
موهاشو با دستاش چنگ زد_ خدای بزرگ من نباید روی برادر ایندم کراش میزدم

______

ولی زدی بچم...

این پارت و میخاسم فردا بزارم ولی گفتم الان بزارم ببینم میتونم کامنتاشو درست کنم یا ن
گفتن فاصله بندازم بین جمله هام درست میشه ولی فک کنم تغیری نکرد🥲💔

(Royal lie /Vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora